گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد هفتم
(45):


از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزارش بر بصره بود به آن حضرت خبر رسيده بود كه به هر ميهمانى گروهى از مردم بصره دعوت شده و رفتهاست . (91)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، يابن حنيف فقد بلغنى ان رجلا من فتية اهل البصره دعاك الى ماءدبة فاسرعت اليها اما بعد، اى پسر حنيف ! به من خبر رسيده است يكى از جوانمردان بخشنده بصره تو را به سفره ميهمانى دعوت كرده است و شتابان پذيرفته اى ، ابن ابى الحديد شرح اين نامه را چنين شروع كرده است :
عثمان بن حنيف و نسب او
نام پدرش با ضمه حاء است و او پسر واهب بن عكم بن ثعلبة بن حارث انصارى و از قبيله اوس و برادر سهل بن حنيف است . كنيه اش ابوعمرو يا ابوعبدالله بوده است .
نخست براى عمر كارگزارى كرد و سپس براى على عليه السلام ، عمر او را براى تعيين مساحت زمينهاى عراق و جمع آورى خراج آن گماشت و او ميزان خراج و جزيه مردم عراق را تعيين كرد. و على عليه السلام او را به حكومت بصره گماشت كه چون طلحه و زبير به بصره آمدند او را از آن شهر بيرون كردند. عثمان بن حنيف پس از رحلت على عليه السلام ساكن كوفه شد و به روزگار حكومت معاويه در همان شهر درگذشت .
ابن ابى الحديد سپس به توضيح و شرح لغات و آوردن شواهدى از شعر پرداخته است و در شرح اين جمله از اين نامه كه فرموده است : بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عليها آخرين ، آرى ، از همه آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده است ، فدك در دست ما بود، گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروهى ديگر درباره آن سخاوت ورزيدند، مبحثى مفصل در هفتاد و پنج صفحه در مورد فدك ايراد كرده كه به ترجمه مطالب تاريخى آن بسنده مى شود.
آنچه در سيره و اخبار درباره فدك آمده است
بدان كه ما شرح اين كلمات را در سه فصل بيان مى كنيم ، فصل نخست درباره آنچه كه در حديث و خبر در مورد فدك آمده است ، فصل دوم در اينكه آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود يا نه . فصل سوم در اينكه آيا فدك از سوى رسول خدا به فاطمه عليه السلام واگذار و بخشيده شده است يا نه .
فصل اول : در مورد اخبار و احاديثى كه از قول اهل حديث اهل سنت و در كتابهاى ايشان نقل شده است ، نه كتابهاى شيعه و رجال ايشان كه ما با خويشتن شرط كرده ايم كه از آنها چيزى نياوريم (92) و همه آنچه را در اين فصل مى آوريم و آنچه از اختلاف و اضطرابى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است ، بيان مى داريم از نوشته ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة و فدك (93) است . و اين ابوبكر جوهرى محدثى پارسا و مورد اعتماد و اديب بوده است كه ديگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روايت كرده اند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه (94)، از حيان بن بشر، از يحيى بن آدم از ابن ابى زائدة ، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از مردم خيبر كه باقى مانده بودند، متحصن شدند و سپس ‍ از رسول خدا خواستند كه در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعيد كند، و چنان فرمود: چون مردم دهكده فدك (95) اين موضوع را شنيدند، آنان هم با همان شرط تسليم شدند و سرزمين ايشان مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه در آن اسب و ركابى زده نشده بود بدون جنگ تسليم شده بودند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن اسحاق همچنين روايت مى كند (96) كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از فتح خيبر آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدك بيم انداخت و فرستادگان ايشان در خيبر يا ميان راه يا پس از رسيدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه به حضورش آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادشان را پذيرفت و بدين گونه فدك مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه براى گشودن آن جنگى صورت نگرفت و با نيمى از فدك مصالحه كردند. گويد: روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال فدك صلح فرمود و خدا داناتر است كه چگونه بوده است .
گويد مالك بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بكر بن عمرو بن حزم روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال نيمى از زمينهاى فدك با آنان صلح فرمود و كار همان گونه بود تا آنكه عمر آنان را تبعيد كرد و عوض نيمه ديگر به آنان شتر چيزهاى ديگر پرداخت .
كس ديگرى غير از مالك بن انس مى گويد: هنگامى كه عمر مى خواست ايشان را تبعيد كند، كسانى را براى تقويم اموال آنان فرستاد كه ابوالهيثم بن التهيان و فروة بن عمرو و حباب بن صخر و زيد بن ثابت بودند. آنان نخلستانها و سرزمين فدك را تقويم كردند، عمر بهاى نيمه اى را كه از ايشان بود، پرداخت كه پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق كه براى عمر رسيده بود، پرداخت و ايشان را به شام تبعيد كرد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا براى من ، از جعفر بن محمد بن عماره كندى ، از پدرش ، از حسين بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى هاشم ، از قول زينب دختر على بن ابى طالب عليه السلام ، و جعفر بن محمد بن على بن حسين هم ، از پدرش ، همچنين عثمان بن عمران عجيفى ، از نائل بن نجيح بن عمير بن شمر، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام ، همچنين احمد بن محمد بن يزيد، از عبدالله بن محمد بن سليمان ، از پدرش ، از عبدالله بن حسن بن حسن ، همگى نقل كرده اند: چون به فاطمه عليهاالسلام خبر رسيد، ابوبكر تصميم به منع از تصرف فدك گرفته است ، چادر خويش را پوشيد و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دختركانش حركت فرمود و چگونگى حركت و راه رفتن او را راه رفتن پيامبر هيچ تفاوت نداشت . به مسجد و پيش ابوبكر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، ميان او و ايشان پرده اى سپيد قبطى آويخته شد. فاطمه عليهاالسلام ناله اى اندوهناك برآورد كه همگان فرياد گريه شان برآمد. مدتى طولانى سكوت فرمود تا آنان از گريستن آرام گرفتند و سپس چنين فرمود:
سخن خود را با ستايش آن كس كه از همگان به ستايش و نعمت و بزرگوارى شايسته تر است آغاز مى كنم ، سپاس و ستايش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و پسنديده را نقل كرده اند كه در پايان آن چنين فرموده است : از خداى آن چنان كه شايسته اوست ، بترسيد و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را فرمان بريد كه از ميان بندگان دانشمندان از خدا بيم مى ورزند. و خداوندى را كه به سبب عظمت و نورش هر كه در آسمانها و زمين است براى تقرب به او وسيله اى جستجو مى كند، سپاس ‍ داريد و ما وسيله خداوند ميان خلق خدا و ويژگان او و محل قدس و حجت خداونديم و ما وارثان پيامبران خداييم ، سپس گفت : من فاطمه دختر محمدم ، اين سخن را مى گويم و تكرار مى كنم و اين سخن را ياوه و بيهوده نمى گويم ، اينك با گوشهاى شنوا و دلهاى موافق گوش دهيد و اين آيه را تلاوت فرمود همانا رسولى از خودتان براى شما آمد كه پريشانى شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است . (97) و اگر با ديده انصاف بنگريد پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسرعمويم ، نه مردان ديگر خواهيد يافت .
آن گاه سخنان طولانى ديگرى نقل كرده است كه ما در فصل دوم آن را خواهيم آورد و در پايان گفته است : و شما اينك تصور مى كنيد كه براى من ارثى وجود ندارد آيا حكم جاهلى را مى جويند و براى كسانى كه يقين داشته باشند چه كسى از خداوند نيكو حكم تر است . (98) هان اى گروههاى مسلمانان ! بايد ميراث پدرم با زور از من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است كه خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت ميراث ببرى ولى از پدرم ميراث نبرم ، عجب كار شگفتى آورده اى (99) اينك آن را لگام زده براى خود بگير تا روز حشر تو به ديدارت آيد. بهترين حكم ، خداوند است و محمد صلى الله عليه و آله سالار و وعده گاه قيامت خواهد بود و آن گاه كه رستاخيز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند كرد. (100) براى هر خبرى وقتى معين است و به زودى خواهيد دانست (101) كه چه كسى را عذابى خواهد رسيد كه زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود (102)، فاطمه عليهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش كرد و به اين ابيات هند دختر اثاثه تمثل جست :
همانا كه پس از تو كارها و هياهوهايى صورت گرفت كه اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود، چون تو درگذشتى و توده هاى ريگ و خاك حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سينه داشتند براى ما آشكار ساختند، مردانى نسبت به ما تحقير و ترش رويى كردند و اينك كه تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود.
گويد: تا آن روز آن همه مرد و زن گريه كننده ديده نشده بود، فاطمه عليهاالسلام سپس بر جاى مسجد كه ويژه انصار بود، توجه كرد و فرمود: اى كسانى كه بازمانده كسانى هستيد كه بازوهاى دين و پاسداران اسلام بوده اند و خود نيز چنان بوده ايد، اين سستى در يارى دادن و خوددارى از كمك به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چيست ؟ مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى فرمود: بايد حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش ‍ رعايت شود چه زود و با شتاب بدعتها كه پديد آورديد، بر فرض كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرموده باشد، بايد شما دين او را بميرانيد. آرى كه به جان خودم سوگند مرگ او مصيبت بزرگى است كه رخنه و شكاف آن ، فراخ و غيرقابل جبران است .
زمين از اين مصيبت تيره و تار و كوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از او، حريم تباه و پرده حرمت دريده و مصونيت از ميان برداشته شد. آرى اين گرفتارى و سوگى است كه كتاب خدا پيش از مرگ او آن را اعلان كرده و پيش از فقدانش ‍ شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنين مى گويد محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او پيامبران درگذشتند، آيا اگر بميرد يا كشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهيد گشت و هر كس چنان كند هرگز زيانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش مى دهد. (103) هان اى انصار! بايد ميراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنك شما مى بينيد و مى شنويد، صداى فريادخواهى و فرا خواندن را مى شنويد و به شما مى رسد، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستيد، اين خانه و ديار از آن شماست و شما نخبگانى هستيد كه خدايتان انتخاب فرموده است و گزيدگانى هستيد كه خدايتان برگزيده است .
شما جنگ و ستيز را با عرب آغاز كرديد و با آنان چندان نبرد كرديد تا آسياى اسلام به يارى شما به گردش آمد و كارش سامان گرفت و سرانجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرك آرام گرفت و دعوت به باطل تسكين يافت و نظام دين استوار شد، اينك پس از آن پيشتازى و شدت و شجاعت خود را كنار كشيديد و سستى و ترس بر شما چيره شد، آن هم در قبال مردمى كه سوگندهاى خود را گسستند، آن هم پس از عهدكردن و طعنه زدن در دين شما، با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه براى آنان سوگند استوارى نيست ، شايد بس ‍ كنند (104) هان كه شما را چنان مى بينم كه به سستى و صلح جويى گرايش يافته ايد و آنچه را كه شنيديد، منكر شديد. و روا داشتيد آنچه را كه انجام داديد، بر فرض كه شما و همه كسانى كه در زمين هستند كافر شويد، همانا خداوند بى نياز ستوده است . من آنچه را كه به شما گفتم با توجه به زبونى و خفتى است كه شما را فرو گرفته است و ضعف يقين و سستى نيزه ها كه بر شما عارض ‍ شده است . اينك همان را داشته باشيد، در حالى كه پشت به جنگ مى دهيد و كفشهايتان دريده است كنايه از درماندگى و گريز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه به آتش برافروخته خداوند كه بر دلها سر مى كشد خواهيد رسيد و آنچه مى كنيد در مقابل چشم خداوند است ، و آنان كه ستم مى كنند به زودى خواهند دانست كه به كدام بازگشت گاه باز مى گردند. (105)
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از محمد بن ضحاك ، از هشام بن محمد، از عوانة بن حكم براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام آن سخنان خود را با ابوبكر گفت ، ابوبكر نخست ستايش و نيايش خدا را به جاى آورد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و چنين گفت : اى برگزيده ترين زنان و اى دختر بهترين پدران به خدا سوگند من از راءى رسول خدا تجاوز نكرده ام و فقط فرمان او را به كار بسته ام و ديده بان به اهل خود دروغ نمى گويد. تو سخن گفتى و ابلاغ كردى و درشتى و سختى در گفتار كردى ، خداوند ما و تو را بيامرزد، وانگهى من مركب و وسايل شخصى و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را به على عليه السلام تسليم كردم ، اما در مورد چيزهاى ديگر من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود از ما گروه انبيا سيمينه و زرينه و زمين و خانه و ملك و آب ارث برده نمى شود بلكه از ما ايمان و حكمت و علم و سنت به ارث مى برند.، و من به آنچه فرمان داده است عمل كردم و براى رسول خدا خيرخواهى ورزيديم و توفيق من جز به خدا نيست بر او توكل كرده ام و به سوى او پناه مى برم . (106)
ابوبكر جوهرى مى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : فاطمه عليه السلام به ابوبكر فرمود: ام ايمن گواهى مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به من عطا فرموده است . ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند كه خداوند كسى را نيافريده است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و روزى كه پدرت رحلت فرمود، دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد و به خدا سوگند اگر عايشه فقير باشد بهتر است تا تو فقير باشى ، وانگهى آيا تصور مى كنى منى كه حق سرخ و سپيد را مى پردازم نسبت به حق تو كه دختر رسول خدايى ستم مى كنم . اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نيست بلكه مالى از اموال عمومى مسلمانان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزينه مى كرد و اينك كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است من همان گونه كه او رفتار مى فرمود، در آن مورد رفتار مى كنم . فاطمه گفت : به خدا سوگند ديگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .
ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پريشان گويى نمى كنم . فاطمه فرمود: به خدا سوگند كه خدا را به زيان تو فرا مى خوانم نفرينت مى كنم ابوبكر گفت : به خدا سوگند كه من خدا را به سود تو فرا مى خوانم براى تو دعا مى كنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسيد، وصيت فرمود كه ابوبكر بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاك سپرده شد و عباس بن عبدالملك بر او نماز گزارد و فاصله ميان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روايت نخستين روايت كرد كه چون ابوبكر سخنان فاطمه عليهاالسلام را شنيد بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم ! اين توجه و گرايش به هر سخن چيست ! اين آرزوها به روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله كجا بود؟ هان ، هر كس كه شنيده است بگويد و هر كس گواهى مى دهد گواهى دهد. همانا او يعنى على عليه السلام روباهى است كه گواهش دم اوست و پيوسته به هر فتنه است ، اوست كه مى گويد بگذاريد به حال نخستين و فتنه و آشوب برگردد. از فرد ناتوان و زنها يارى مى جويند، همچون ام طحال كه خويشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند. همانا من اگر بخواهم مى گويم و اگر بگويم درمانده مى سازم ، ولى من تا آن گاه كه رهايم كنند، ساكت خواهم ماند. سپس روى به انصار كرد و گفت : اى انصار! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسيده است ، و حال آنكه شايسته ترين افرادى كه بايد عهد پيامبر را رعايت كنند شماييد كه او پيش شما آمد و شما بوديد كه پناه و يارى داديد، همانا كه من بر هيچ كس كه سزاوار نباشد دست و زبان نمى گشايم و از منبر فرود آمد و فاطمه عليهاالسلام هم به خانه اش برگشت .
مى گويم ، اين سخنان ابوبكر را بر نقيب ابويحيى جعفر بن يحيى بن ابى زيد بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبكر به چه كسى تعريض زده است ؟ تعريض ‍ نيست كه تصريح كرده است . گفتم : اگر تصريح مى كرد كه از تو نمى پرسيدم . خنديد و گفت : به على بن ابى طالب عليه السلام گفته است . گفتم : يعنى تمام اين سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسركم موضوع پادشاهى است . پرسيدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ايشان با صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بيعت با او فرا مى خواندند و ابوبكر از پريشان شدن كار حكومت خودشان مى ترسيده است . سپس لغات مشكل كلام ابوبكر را از نقيب پرسيدم برايم توضيح داد (107) و گفت : اينكه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است براى كسى كه گواهى جز پاره اى از تن خويش نداشته باشد و درباره اصل آن گفته اند، روباه مى خواست شير را بر گرگ بشوراند، به شير گفت گرگ گوسپندى را كه تو براى خود نگه داشته بودى دريد و خورد و من حضور داشتم . شير گفت : چه كسى در اين باره براى تو گواهى مى دهد؟ روباه دم خود را كه خون آلود بود بلند كرد. شير هم كه گوسپند را از دست داده بود گواهى او را پذيرفت و گرگ را كشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى است كه به بسيارى زناكارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان زناكارتر از ام طحال است .
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از قول ابن عايشه ، از قول پدرش ، از عمويش براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر سخن گفت ، ابوبكر نخست گريست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دينار و درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پيامبران ميراثى برده نمى شود. فاطمه گفت : فدك را پيامبر صلى الله عليه و آله به من بخشيده است . ابوبكر گفت : در اين باره چه كسى گواهى مى دهد؟ على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گواهى داد، ام ايمن هم آمد و گواهى داد. در اين هنگام عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد فدك را تقسيم مى فرموده است . ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا تو و على و ام ايمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتيد و چنان بوده است كه اين مال تو از پدرت به آن صورت بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از درآمد فدك هزينه زندگى و خوراك شما را پرداخت مى كرده و باقى مانده آن را تقسيم مى فرموده است ، و به گروهى در راه خدا مركوب مى داده است . اينك تو مى خواهى با آن چه كار كنى ؟ فاطمه گفت : مى خواهم همان كار را انجام دهم كه پدرم انجام مى داد. ابوبكر گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود كه من هم همان گونه رفتار كنم كه پدرت رفتار مى فرمود. فاطمه گفت : خدا را كه چنان عمل خواهى كرد؟ ابوبكر گفت : خدا را كه چنان عمل مى كنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدايا گواه باش ، و ابوبكر درآمد غله فدك را مى گرفت و به اندازه كفايت به ايشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد. ابوبكر و عثمان و على هم همين گونه عمل مى كردند، و چون معاويه به حكومت رسيد پس از رحلت امام حسين عليه السلام ، يك سوم آن را به مروان بن حكم و يك سوم را به عمرو و پسر عثمان و يك سوم آن را به پسر خود يزيد داد و آنان همچنان فدك را در دست داشتند تا آنكه در دوره حكومت مروان تمام فدك در اختيارش قرار گرفت و آن را به پسر خويش عبدالعزيز بخشيد. عبدالعزيز هم آن را به پسر خود عمر بن عبدالعزيز بخشيد و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، نخستين دادى كه داد برگرداندن فدك بود. حسن پسر امام حسن عليه السلام و گفته شده است امام على بن حسين عليه السلام را خواست و آن را به ايشان برگرداند و در مدت حكومت عمر بن عبدالعزيز كه دو سال و نيم بود فدك در دست فرزندان فاطمه عليهاالسلام بود. چون يزيد بن عاتكه به حكومت رسيد، فدك را از ايشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت تا آنكه حكومت آنان سپرى شد. چون ابوالعباس سفاح به حكومت رسيد، فدك را به عبدالله بن منصور آن را از ايشان بازستد. پسرش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و همچنان در دست ايشان بود تا ماءمون به حكومت رسيد و آن را به فاطمى ها برگرداند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از قول مهدى بن سابق براى من نقل كرد كه ماءمون براى رسيدگى به مظالم نشست ، نخستين نامه كه به دستش رسيد بر آن نگريست و گريست و به كسى كه بالاسرش ايستاده بود گفت : جار بزن كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست كه دراعه بر تن و عمامه بر سر و كفشهاى دوخت تعز شهرى از يمن بر پاى داشت و پيش آمد و با ماءمون در مورد فدك به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت مى آورد، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدك به نام ايشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا كرد.
در اين هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصيده معروف خود را كه مطلعش اين بيت است براى او خواند:
با برگرداندن ماءمون فدك را به بنى هاشم چهره روزگار خندان شد. (108)
و همچنان فدك در دست اولاد فاطمه عليهاالسلام بود تا روزگار متوكل كه او آن را به عبدالله بن عمر بازيار بخشيد. در فدك يازده نخل باقى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش كاشته بود و بنى فاطمه خرماى آن نخلها را مى چيدند و در موسم به حاجيان هديه مى دادند و حاجيان هم اموال گران و فراوان به ايشان مى دادند. عبدالله بن عمر بازيار، مردى به نام بشران بن ابى اميه ثقفى را به مدينه فرستاد تا به فدك برود و آن نخلها را قطع كند. او چنان كرد و چون به بصره برگشت ، فلج شد. (109)
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از سويد بن سعيد و حسن بن عثمان ، از قول وليد بن محمد، از زهرى ، از عروه ، از عايشه نقل مى كند كه عايشه مى گفته است : فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد و ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را كه در مدينه و فدك از پيامبر صلى الله عليه و آله بود و همچنين باقى مانده خمس خيبر را مطالبه مى كرد. ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم بايد از درآمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چيزى از صدقات رسول خدا را از همان حالى كه در عهد او بوده است تغيير نمى دهم و در آن مورد همان گونه رفتار مى كنم كه پيامبر رفتار مى فرمود. ابوبكر از اينكه چيزى از آن را به فاطمه تسليم كند، خوددارى كرد و بدين سبب فاطمه از ابوبكر دلگير شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على عليه السلام شبانه پيكرش را به خاك سپرد و ابوبكر را آگاه نكرد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول اسحاق بن ادريس ، از قول محمد بن احمد، از معمر، از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، فاطمه عليهاالسلام و عباس پيش ابوبكر آمدند و ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه كردند و موضوع آن ، زمين فدك و سهم خيبر بود. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و ديده ام رسول خدا چگونه انجام مى داده است ، تغيير نمى دهم و همان گونه عمل خواهم كرد. فاطمه بر ابوبكر خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . (110)
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعيل ، از حماد بن سلمه ، از كلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل مى كند كه مى گفته است فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : هنگامى كه تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود: پس به چه سبب تو بايد به جاى ما از پيامبر ارث ببرى ؟ ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سيم و زرى باقى نمانده است كه ارث برده شود.
فاطمه گفت : سهمى كه خداوند براى ما قرار داده است و اينك در دست تو قرار گرفته است . ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: اين روزى و طعمه اى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است و هنگامى كه من مردم ميان همه مسلمانان خواهد بود
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول ابوبكر بن ابى شيبه ، از محمد بن افضل ، از وليد بن جميع ، از ابوالطفيل براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد كه آيا تو از پيامبر صلى الله عليه و آله ميراث مى برى يا خاندان او؟ گفت : نه كه اهل و خاندانش ارث مى برند. فاطمه گفت : پس سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى شود؟ ابوبكر گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: خداوند به پيامبر خويش روزى اى نصيب فرمود. سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را براى كسى قرار داد كه پس از پيامبر به حكومت رسد و پس از پيامبر من به ولايت رسيده ام و مى خواهم آن را به مسلمانان برگردانم . فاطمه فرمود: تو خود به آنچه از پيامبر شنيده اى داناترى .
مى گويم ابن ابى الحديد در اين حديث چيز عجيبى ديده مى شود و آن اين است كه فاطمه از ابوبكر مى پرسد: تو از پيامبر ارث مى برى يا خانواده اش ؟ و ابوبكر مى گويد: البته كه خانواده اش ، و اين دليل بر آن است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود و خانواده اش از او ارث مى برند و اين تصريح مخالف با آن چيزى است كه ابوبكر خود آن را نقل مى كرده است كه از ما پيامبران ارث برده نمى شود. وانگهى از اين حديث فهميده مى شود كه ابوبكر از گفتار پيامبر چنين استنباط كرده است كه منظور از پيامبر در عبارت رسول خدا، خود آن حضرت است و با آنكه به صورت نكره آمده است تصور و برداشت ابوبكر چنان بوده است . همان گونه كه پيامبر (ص ) در خطبه اى فرمود: خداوند بنده اى را براى انتخاب دنيا و آنچه در پيشگاه پروردگارش ‍ هست مخير فرمود و آن بنده آنچه را كه در پيشگاه خداوند است برگزيد و ابوبكر گفت : نه كه ما جانهاى خود را فداى تو مى كنيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول قعنبى ، از عبدالعزيز بن محمد، از محمد بن عمر، از ابوسلمه براى ما نقل كرد كه فاطمه فدك را از ابوبكر مطالبه فرمود، ابوبكر گفت : من شنيدم كه پيامبر مى فرمود: از پيامبر ارث برده نمى شود.، هزينه زندگى هر كس را كه پيامبر برعهده داشته است ، من برعهده مى گيرم و بر هر كس پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق مى فرموده است ، من هم انفاق خواهم كرد. فاطمه فرمود: اى ابوبكر چگونه است كه دختران تو از تو ارث خواهند برد ولى دختران پيامبر از او ارث نمى برند؟ ابوبكر گفت : همين است .
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول محمد بن عبدالله بن زبير، از فضيل بن مرزوق ، از بحترى بن حسان نقل مى كرد كه مى گفته است : براى اينكه كار ابوبكر را زشت سازم به زيد بن على عليه السلام گفتم : چگونه ابوبكر فدك را از دست فاطمه عليهاالسلام بيرون كشيد؟
گفت : ابوبكر مرد مهربانى بود و خوش نمى داشت كارى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داده است تغيير دهد. فاطمه پيش او رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به من بخشيده است . ابوبكر گفت : آيا تو را در اين باره گواهى هست ؟ فاطمه عليهاالسلام همراه على عليه السلام آمد و على به سود فاطمه گواهى داد. سپس ام ايمن هم آمد و خطاب به آن دو به گفته ابوزيد يعنى به عمر و ابوبكر گفت : آيا گواهى مى دهيد كه من اهل بهشت هستم ؟ گفتند: آرى همين گونه است . ام ايمن گفت : و من گواهى مى دهم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به فاطمه بخشيده است ، ابوبكر گفت : اى فاطمه ! مردى ديگر يا زنى ديگر بايد گواهى دهند تا مستحق آن شوى كه به سود تو حكم شود. گويد: ابوزيد پس ‍ از نقل اين خبر گفت : به خدا سوگند اگر قضاوت كردن در اين باره به من هم واگذار مى شد، همان گونه كه ابوبكر گفته است مى گفتم همان راءى را مى دادم . (111)
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول محمد بن صباح ، از يحيى بن متوكل ابوعقيل ، از كثير نوال براى ما نقل كرد كه مى گفته است به ابوجعفر محمد بن على عليه السلام گفتم : خدا مرا فدايت گرداند آيا معتقدى كه ابوبكر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم كرده اند، يا چيزى از حق شما را از ميان برده اند؟ فرمود: نه ، سوگند به كسى كه قرآن را بر بنده خويش نازل مى فرمود تا براى جهانيان بيم دهنده باشد كه آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نكرده اند. گفتم : فدايت شوم آيا آنان را دوست داشته باشم ؟ فرمود: آرى ، در دنيا و آخرت و هر گناهى در اين باره رسيد بر گردن من . سپس امام باقر فرمود: خداوند سزاى مغيره و بنان را بدهد كه آن دو بر ما اهل بيت دروغ بسته اند.
جوهرى مى گويد: و ابوزيد، از قول عبدالله بن نافع و قعنبى ، از مالك از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پيش ابوبكر بفرستند و ميراث خود را مطالبه كنند با يك هشتم سهم خود را بخواهند من يعنى عايشه به آنان گفتم : مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم صدقه است .
ابوبكر جوهرى مى گويد: همچنين ابوزيد، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالك ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهريره ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پيش ابوبكر بفرستند و ميراث خود را مطالبه كنند يا يك هشتم سهم خود را بخواهند من يعنى عايشه به آنان گفتم : مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم صدقه است .
ابوبكر جوهرى مى گويد: همچنين ابوزيد، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالك ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهريره ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كرد كه فرموده است : وراث من نبايد دينار و درهمى تقسيم كنند، آنچه باقى بگذارم پس از خرج زنان ، هزينه عيالم هر چه باقى بماند، صدقه است .
مى گويم ابن ابى الحديد اين حديث غريبى است ، زيرا مشهور آن است كه حديث منتفى بودن ارث را هيچ كس جز ابوبكر به تنهايى نقل نكرده است .
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از حزامى ، از ابن وهب ، از يونس ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان اعرج براى ما نقل كرد كه از ابوهريره (112) شنيده است كه مى گفته است ، خودم شنيده پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: سوگند به كسى به كسى كه جان من در دست اوست ، از ميراث من چيزى تقسيم نمى شود، آنچه باقى گذارم ، صدقه خواهد بود. گويد: اين صدقات اوقاف به دست على عليه السلام بود كه عباس تصرف كرد و دعواى ميان على و عباس هم سر همين بود و عمر از اينكه آن را ميان دو تقسيم كند، خوددارى كرد تا آنكه عباس از آن كناره گفت و على عليه السلام آن را در اختيار گرفت و سپس در اختيار امام حسن و امام حسين بود و پس از آن در اختيار على بن حسين عليه السلام و حسن بن حسن عليه السلام بود كه هر دو آن را اداره مى كردند و پس از آن هم در اختيار زيد بن على عليه السلام قرار گرفت .
ابوبكر جوهرى گويد: ابوزيد، از قول عثمان بن عمر بن فارس ، از يونس ، از زهرى ، از مالك بن اوس بن حدثان براى ما نقل كرد كه مى گفته است : روزى پس ‍ از برآمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار كرد، پيش او رفتم بر تختى كه روى ريگها بود و فرشى گسترده نبود بر پشتى چرمى نشسته بود. به من گفت : اى مالك گروهى از قوم تو كه خانواده دارند به مدينه آمده اند، براى ايشان پرداخت مالى را فرمان داده ام ، آن را اى مرد خودت تقسيم كن ، در همين حال يرفا خدمتكار عمر آمد و گفت : عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبير اجازه آمدن پيش تو را مى خواهند، آيا اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى و اجازه داد و ايشان آمدند. اندكى بعد يرفا آمد و گفت : على و عباس اجازه ورود مى خواهند، اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى ، بگذار بيايند. چون آن دو وارد شدند، عباس گفت : اى اميرالمؤ منين ميان من و اين يعنى على قضاوت كن و آن دو درباره املاك فراوانى كه خداوند به رسول خود از اموال بنى نضير ارزانى فرموده بود، اختلاف نظر و دعوا داشتند. عباس و على پيش عمر به يكديگر سخن درشت گفتند، آسوده ساز. در اين هنگام عمر گفت : شما را به خدايى سوگند مى دهم كه آسمانها و زمين به فرمان او برجاى است ، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم ، صدقه است .، و مقصود پيامبر خودش بوده است ؟ گفتند: آرى چنين فرموده است . آن گاه عمر روى به عباس و على كرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را مى دانيد؟ گفتند: آرى . عمر گفت : من اينك در اين باره براى شما توضيح مى دهم ، كه خداوند تبارك و تعالى در اين فى ء و غنيمت ، پيامبر خود را به چيزى ويژه فرموده است كه به ديگرى آن را اعطا نفرموده است و خداوند در اين باره چنين مى فرمايد آنچه را كه خداوند از اموال آنان غنيمت داد، از آن پيامبر اوست كه شما براى آن هيچ اسب و اشترى نتاختيد: و خداوند رسولان خود را بر هركه خواهد چيره مى فرمايد و خداى بر هر كارى تواناست . (113) و اين مخصوص ‍ پيامبر صلى الله عليه و آله بود و پيامبر هم آن را ميان شما هزينه مى فرمود و كسى ديگر را بر شما ترجيح نداد و ميان شما پايدار داشت و اين اموال باقى مانده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هزينه ساليانه اهل خود را نخست از آن پرداخت مى كرد و اضافه و باقى مانده را در راه خدا و همان گونه كه ديگر اموال خدا را هزينه مى كرد، مصرف مى فرمود، و در تمام مدت زندگى خود چنين فرمود. چون رحلت كرد، ابوبكر گفت : من والى هستم و همان گونه كه پيامبر در آن باره عمل مى فرمود، عمل كرد، و حال آنكه در آن هنگام شما دو تن عمر به عباس و على نگريست چنان مى پنداشتيد كه ابوبكر در آن مورد ستمگر و تبهكار است و خدا مى داند كه او نيكوكار راستگو و به راه راست و پيرو حق بود. چون خداوند عمر ابوبكر را به سر آورد. گفتم من سزاوارترين مردم به ابوبكرم و به رسول خدا و آن را دو يا چند سال از حكومت خود در دست داشتم و همان گونه كه رسول خدا و ابوبكر عمل مى كردند، عمل كردم ، و شما دو تن و در آن حال به عباس و على نگريست مى پنداشتيد كه من در آن باره ستمگر و تبهكارم و خداوند مى داند كه نيكوكار و به راه راست و پيرو حق هستم . پس از آن هر يك پيش من آمديد و سخن شما در واقع يكى بود. تو اى عباس پيش من آمدى و بهره خود را از برادرزاده ات يعنى از پيامبر را مطالبه كردى و على هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه كرد. به شما گفتم پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . و چون تصميم گرفتم به شما دو تن واگذارم ، گفتم بر شما عهد و پيمان و ميثاق الهى است كه همان گونه عمل كنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و من عمل كرده ايم وگرنه با من سخن مگوييد. گفتيد با همين شرط به ما واگذار، و من با همان شرط به شما واگذار كردم . آيا اينك داورى ديگرى از من مى خواهيد، به خدايى كه آسمانها و زمين به فرمان او پابرجاى است . تا هنگامى كه قيامت برپاى شود قضاوت ديگرى ميان شما نخواهم كرد، اينك هم اگر از اداره آن ناتوانيد، به خودم برگردانيد و من زحمت شما دو تن را كفايت مى كنم .
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول اسحاق بن ادريس ، از عبدالله بن مبارك ، از يونس ، از زهرى نقل مى كند كه مالك بن اوس بن حدثان خبر بالا را براى او هم همين گونه نقل كرده است . زهرى مى گويد: اين موضوع را براى عروة نقل كردم ، گفت : مالك بن اوس راست گفته است ، من خودم شنيدم عايشه مى گفتت : همسران پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان بن عفان را پيش ابوبكر فرستادند تا ميراث آنان را از غنايمى كه خداوند ويژه پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده است ، مطالبه كند و من آنان را از اين كار بازداشتم و گفتم آيا از خداى نمى ترسيد، آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى بگذاريم ، صدقه است . و مقصود پيامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از درآمد آن مال بهره مند مى شوند و همسران پيامبر به آنچه گفتم تسليم شدند.
مى گويم ابن ابى الحديد در اين احاديث مشكلاتى است . بدين معنى كه حديث نخست متضمن آن است كه عمر گروهى از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه رسول خدا فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه را باقى بگذاريم ، صدقه است . و مقصودش از اين گفتار وجود خودش بود؟ و آن گروه كه عثمان هم در زمره ايشان بود گفتند: آرى . چگونه عثمان كه بر طبق اين گفتار خود از اين موضوع آگاه بوده ، حاضر شده است فرستاده همسران پيامبر پيش ابوبكر بشود و از او بخواهد كه ميراث ايشان را بدهد، مگر اينكه گفته شود عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبير سخن عمر را از باب تقليد از ابوبكر و بر مبناى حسن ظن در آنچه او روايت كرده است ، تصديق كرده اند و آن را علم شمرده اند كه گاهى بر گمان هم نام علم اطلاق مى شود.
و اگر كسى بگويد چرا اين حسن ظن عثمان به روايت ابوبكر در آغاز كار وجود نداشته است تا نمايندگى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى مطالبه ميراث ايشان نپذيرد؟ گفته مى شود جايز است در آغاز كار نسبت به آن روايت شك داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلايلى كه مقتضى تصديق آن بوده است ، آن را تصديق كرده باشد و براى همه مردم اين حال اتفاق مى افتد.
اين جا اشكال ديگرى هم وجود دارد و آن اين است كه بر طبق اين روايت عمر، على و عباس را سوگند داده است كه آيا آن خبر را مى دانند و ايشان گفته اند آرى ، در صورتى كه آن دو از اين خبر آگاه بوده اند، چگونه ممكن است عباس و فاطمه براى طلب ميراث خود بدان گونه كه در روايات قبلى آمده است و ما هم آن را نقل كرديم پيش ابوبكر بروند؟ آيا جايز است بگويم عباس خبر ارث نبردن از پيامبر را مى دانسته و سپس ارثى را كه مستحق آن نيست مطالبه كند؟ و آيا ممكن است گفته شود على از آن خبر آگاه بوده و به همسر خويش اجازه فرموده است كه مالى را كه مستحق آن نيست ، مطالبه كند و از خانه خود به مسجد آيد و با ابوبكر نزاع كند و آن گونه سخن بگويد، بديهى است كه اين كار فاطمه بدون اجازه و راءى على صورت نگرفته است ، وانگهى اگر از پيامبر صلى الله عليه و آله ارثى برده نمى شود، تسليم كردن وسايل شخصى و مركوب و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله به على اشكال مى پذيرد زيرا على كه اصلا وارث پيامبر نبوده است و اگر از اين جهت كه همسر على در مظان ارث بردن بوده است ، آن هم بر فرض نبودن خبر نفى ميراث آنها را به على تسليم كرده است ، باز هم اين كار جايز نيست . زيرا خبرى كه ابوبكر نقل مى كند مانع از ارث بردن از پيامبر است ، چه اندك و چه بسيار.
و اگر كسى بگويد متن خبر چنين بوده است كه از ما گروه پيامبران سيم و زر و زمين و آب و ملك و خانه به ارث برده نمى شود.
در پاسخ او گفته مى شود از مضمون اين كلام چنين فهميده مى شود كه هيچ چيز از پيامبران ارث برده نمى شود، زيرا عادت عرب بر اين جارى است و مقصود اين نيست كه فقط از همين اجناس ارث برده نمى شود، بلكه اين تصريح بر اطلاق كلى دارد كه از هيچ چيز پيامبران ارث برده نمى شود.
وانگهى در دنباله خبر تسليم كردن مركوب و وسايل شخصى و كفشهاى پيامبر (ص ) آمده است كه آن حضرت فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . و نفرموده است از چه چيزها ارث برده نمى شويم . و اين اقتضاى نفى ارث بردن از همه چيز را دارد.
اما در خبر دوم كه آن را هشام بن محمد كلبى از پدرش نقل مى كند نيز اشكالى وجود دارد. او مى گويد: فاطمه عليهاالسلام فدك را طلب كرد و گفت آن را پدرم به من بخشيده است و ام ايمن هم در اين باره براى من گواهى مى دهد. ابوبكر در پاسخ گفته است : اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و مالى از اموال عمومى مسلمانان بوده است كه از درآمد آن پيامبر به افراد نظامى مركوب مى داده و در راه خدا هزينه مى فرموده است . بنابراين مى توان از ابوبكر پرسيد آيا براى پيامبر صلى الله عليه و آله جايز بوده است كه به دختر خود يا به كس ديگرى ملك مخصوصى از اموال عمومى مسلمانان را ببخشد؟ آيا در اين مورد بر پيامبر از سوى خداوند متعال وحى شده است يا به اجتهاد راءى خويش آن هم به عقيده كسانى كه چنين اجتهادى را براى پيامبر جايز مى دانند عمل فرموده است يا آنكه اصلا براى پيامبر انجام دادن اين كار جايز نبوده است ؟ اگر ابوبكر پاسخ دهد كه براى پيامبر جايز نبوده است ، سخنى بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است ، و اگر بگويد جايز بوده است ، به او گفته خواهد شد پس در اين صورت فاطمه عليهاالسلام تنها به ادعا كفايت نكرده و فرموده است ام ايمن هم براى من گواهى مى دهد.
و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهى ام ايمن به تنهايى پذيرفته نيست و اين خبر متضمن اين پاسخ نيست . بلكه مى گويد پس از ادعاى فاطمه و اينكه چه كسى براى او گواهى مى دهد، ابوبكر مى گويد اين مالى از اموال خداوند است و از پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و اين جواب درستى نيست .
اما خبرى كه آن را محمد بن زكريا از عايشه نقل مى كند، در آن هم اشكالى نظير اشكال خبر قبلى است ، زيرا در صورتى كه على عليه السلام و ام ايمن براى فاطمه عليهاالسلام گواهى داده باشند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به او بخشيده است ، در اين صورت امكان راستى سخن فاطمه و سخن عبدالرحمان و عمر همه با هم فرام باشد نيست و تاءويلى هم كه ابوبكر كرده و گفته است همگى راست مى گوييد، درست نيست كه اگر فدك را پيامبر به فاطمه بخشيده باشد ديگر اين سخن ابوبكر كه گفته است پيامبر هزينه شما را از آن پرداخت مى كرد و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد و به افراد در راه خدا از آن مركوب مى داد. نمى تواند درست باشد كه منافى با هبه بودن فدك است و معنى هبه و بخشيدن اين است كه مالكيت فدك به فاطمه منتقل شده است و او مى تواند هرگونه بخواهد در آن تصرف كند و كس ديگر را در آن حقى نيست . چيزى كه اينگونه باشد، چگونه بخشى از درآمد آن تقسيم مى شده است و بخشى ديگر هزينه فراهم كردن مركوب مى شده است . بر فرض كه كسى بگويد پيامبر صلى الله عليه و آله پدر فاطمه بوده است و حكم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش ‍ و بيت المال مسلمانان است و ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله به حكم پدرى در اموال فاطمه چنين تصرفى مى فرموده است .
به اين فرض چنين پاسخ داده مى شود كه بر فرض تصرف پيامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش ، اين موضوع مالكيت فاطمه را نفى نمى كند و چون پدر بميرد، براى هيچ كس تصرف در آن مال جايز نيست زيرا هيچ كس ديگر پدر او نيست كه بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال كند، وانگهى عموم يا بيشتر فقيهان تصرف پدر را در اموال فرزند جايز نمى شمارند.
اشكال ديگر سخن عمر به على و عباس است كه مى گويد در آن هنگام ابوبكر را ستمگر تبهكارى مى پنداشتيد و در مورد خودش هم همين را مى گويد كه شما مرا هم ستمگر تبهكارى مى پنداشتيد، اگر درست باشد كه آن دو چنين پندارى داشته اند چگونه اين تصور ايشان با آنكه ادعاى عمر علم داشته اند كه پيامبر فرموده است از من ارث برده نمى شود.، ممكن است به وجود آمده باشد. به راستى كه اين سخن از شگفتى ترين شگفتى هاست ، و اگر چنين نبود كه حديث خصومت عباس و على و قضاوت خواستن ايشان از عمر در كتابهاى صحيح حديث كه مورد اتفاق است نقل شده است ، من شگفت نمى كردم و هر يك از اين مواردى كه گفتيم صحت آن را مخدوش مى ساخت ، ولى اين حديث در كتابهاى صحاح نقل شده است و در آن ترديدى نيست .
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول ابن ابى شيبة ، از علية ، از ايوب ، از عكرمه ، از مالك بن اوس بن حدثان براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عباس و على پيش عمر آمدند و عباس گفت ميان من و اين فلان و بهمان شده قضاوت كن و مردم گفتند ميان ايشان قضاوت كن . عمر گفت قضاوت نمى كنم كه هر دو مى دانند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، هر چه باقى بگذاريم ، صدقه است .
مى گويم ، پذيرفتن اين حديث هم مشكل است ، زيرا آنها براى نزاع در ميراث نيامده بودند بلكه در مورد سرپرستى صدقات و اوقاف رسول خدا صلى الله عليه و آله كه كداميك توليت آن را برعهده داشته باشد، نه اينكه كدام يك به ارث ببرد، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر توليت اوقاف بوده است ، آيا جوابش اين است كه بگويد هر دو مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود!
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از يحيى بن كثير پدر غسان ، از شعبة ، از عمر بن مره ، از ابوالبخترى براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عباس و على براى داورى پيش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبير و عبدالرحمان بن عوف و سعد گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده ايد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: هر مال پيامبر، صدقه وقف است مگر آنچه كه از آن هزينه و روزى اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمى شود.! و آنان همگى گفتند: آرى شنيده ايم . عمر افزود: كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را صدقه مى داد و افزون بر آن را تقسيم مى فرمود و پس از اينكه رحلت فرمود ابوبكر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار كرد كه پيامبر رفتار مى فرمود و شما دو تن مى گفتيد ابوبكر در اين كار ستمگر و خطاكار است و حال آنكه درست عمل مى كرد.
پس از ابوبكر كه من عهده دار آن شدم ، به شما گفتم اگر مى خواهيد به شرط آنكه مانند پيامبر و با رعايت عهد او در آن عمل كنيد خودتان سرپرستى آن را بپذيريد، گفتيد آرى و اينك به داورى پيش من آمده ايد. اين يكى عباس مى گويد: نصب خودم از برادرزاده ام را مى خواهم ، و اين يكى على عليه السلام مى گويد نصيب همسرم را مى خواهم ، و به خدا سوگند جز همان كه گفته ام قضاوت ديگرى ميان شما نخواهم كرد.
مى گويم ابن ابى الحديد پذيرفتن اين حديث هم مشكل است ، زيرا بيشتر روايات و نظر بيشتر محدثان حاكى از آن است كه آن روايت را هيچ كس جز ابوبكر به تنهايى نقل نكرده است ، و فقها در اصول فقه در مورد پذيرش خبرى كه آن را فقط يك تن از صحابه نقل كرده باشد به همين مورد استناد مى كنند. شيخ ما ابوعلى گفته است : در روايت هم مانند شهادت فقط روايتى پذيرفته مى شود كه حداقل دو تن آن را نقل كرده باشند، فقيهان و متكلمان همگى با او مخالفت كرده اند و دليل آورده اند كه صحابه روايت ابوبكر به تنهايى را كه گفته است ما گروه پيامبران ارث برده نمى شويم .
پذيرفته اند، يكى از ياران ابوعلى با تكلف بسيار خواسته است پاسخى پيدا كند و گفته است : روايت شده است كه ابوبكر روزى كه با فاطمه عليهاالسلام احتجاج مى كرد، گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم هر كس در اين باره از پيامبر چيزى شنيده است بگويد، و مالك بن اوس بن حدثان روايت مى كند كه او هم سخن پيامبر را شنيده است ، و به هر حال اين موضوع حاكى از آن است كه عمر از طلحه و زبير و عبدالرحمان و سعد استشهاد كرده است و آنان گفته اند آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ايم ؛ اين راويان به روزگار ابوبكر كجا بوده اند هيچ نقل نشده است كه يكى از ايشان به روز احتجاج فاطمه عليهاالسلام و ابوبكر چيزى از اين موضوع نقل كرده باشند.
ابن ابى الحديد سپس روايات ديگر را هم همين گونه بررسى و نقد كرده است و مى گويد: مردم چنين مى پندارند كه نزاع فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر فقط در دو چيز بوده است ، ميراث و اينكه فدك به او بخشيده شده است و حال آنكه من در احاديث ديگر به اين موضوع دست يافته ام كه فاطمه عليهاالسلام در چيز سومى هم نزاع كرده و ابوبكر او را از آن هم محروم كرده است و آن سهم ذوى القربى است . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از هارون بن عمير، از وليد بن مسلم ، از صدقه پدر معاويه ، از محمد بن عبدالله ، از محمد بن عبدالرحمان بن ابى بكر، از يزيد رقاشى ، از انس بن مالك روايت مى كرد كه فاطمه عليهااالسلام پيش ابوبكر آمد و گفت : خودت مى دانى كه در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنايم در قرآن با عنوان سهم ذوى القربى ياد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته اى و اين آيه را تلاوت مى فرمود: و بدانيد كه از هر چيز كه غنيمت و فايده ببريد همانا يك پنجم آن از خدا و پيامبر و خويشاوندان اوست ... (114)، ابوبكر گفت : پدر و مادرم فداى تو و پدرى كه از او متولد شده اى ، من در مورد كتاب خدا و حق رسول خدا و خويشاوندان او مى شنوم و فرمانبردارم و من هم كتاب خدا را كه تو مى خوانى ، مى خوانم ولى از اين آيه چنان نمى فهمم كه بايد آن سهم از خمس به صورت كامل به شما پرداخت شود. فاطمه فرمود: آيا آن سهم براى تو و خويشاوندان توست ؟ گفت : نه كه مقدارى از آن را براى شما هزينه مى كنم و باقى مانده اش را در مصالح مسلمانان هزينه مى سازم . فاطمه گفت : اين حكم خداوند متعال نيست . ابوبكر گفت : حكم خداوند همين است ولى اگر رسول خدا در اين باره با تو عهدى فرموده يا حقى را براى شما واجب داشته است ، من تو را تصديق و تمام آن را به تو و اهل تو تسليم مى كنم . فاطمه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد عهد خاصى با من نفرموده است ، به جز اينكه هنگامى كه اين آيه نازل شد شنيدم مى فرمود: اى آل محمد مژده باد بر شما كه ثروت براى شما آمد.، ابوبكر گفت : علم من در مورد اين آيه به چنين چيزى نمى رسد كه تمام اين سهم را به طور كامل به شما بدهم ولى براى شما به اندازه اى كه بى نياز شويد و از هزينه شما هم چيزى بيشتر آيد، خواهد بود. اينك اين عمر بن خطاب و ابوعبيدة بن جراح حضور دارند از ايشان بپرس و ببين هيچ كدام با آنچه مطالبه مى كنى موافق هستند؟ فاطمه عليهاالسلام به عمر نگريست و همان سخنى را كه به ابوبكر گفته بود به او هم گفت : عمر هم همان گونه كه ابوبكر گفته بود پاسخ داد فاطمه عليهاالسلام شگفت كرد و چنين گمان مى برد كه آن دو در اين باره با يكديگر مذاكره و توافق كرده اند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول هارون بن عمير، از وليد، از ابن ابى لهيعة ، از ابوالاسود، از عروه نقل مى كرد كه فاطمه از ابوبكر، فدك و سهم ذوى القربى را مطالبه فرمود كه ابوبكر نپذيرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از احمد بن معاويه ، از هيثم ، از جويبر، از ابوالضحاك ، از حسن بن محمد بن على بن ابى طالب عليه السلام براى ما نقل كرد كه ابوبكر سهم ذوى القربى را از فاطمه و بنى هاشم بازداشت و آن را در راه خدا و براى خريد اسب و سلاح قرار داد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: همچنين ابوزيد، از حيان بن هلال ، از محمد بن يزيد بن ذريع ، از محمد بن اسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام پرسيدم هنگامى كه على عليه السلام به حكومت عراق و مردم رسيد در مورد سهم ذوى القربى چگونه رفتار كرد؟ گفت همان روشى را كه ابوبكر و عمر داشتند معمول داشت ، گفتم : چگونه و به چه سبب شما اين حرفها را مى گوييد. گفت : به خدا سوگند، اهل و خويشاوندان على بيرون از راءى او چيزى نمى گويند. پرسيدم پس چه چيزى او را بازداشته است ؟ فرمود: خوش ‍ نمى داشت كه بر او مدعى شوند كه مخالفت ابوبكر و عمر مى كند. ابوبكر جوهرى مى گويد: مومل بن جعفر براى من ، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك نقل كرد كه مى گفته است : در بازگشت از حج همراه گروهى پيش عبدالله بن موسى بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن رفتيم و مسائلى را از او پرسيدم ، گفت : اين سؤ ال را از پدربزرگم عبدالله بن حسن كرده اند و او پاسخ داده است كه مادرم يعنى حضرت فاطمه زنى به تمام معنى راستگو و دختر پيامبر مرسلى بود كه در حال خشم بر كسى درگذشت و ما هم به سبب خشم او، خشمگين هستيم و هرگاه او راضى شود، ما هم راضى خواهيم شد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوجعفر محمد بن قاسم مى گويد: على بن صباح گفت : ابوالحسن شعر كميت (115) را به روايت مفضل (116) براى ما اين چنين خواند: به اميرالمؤ منين على عشق مى ورزم و در عين حال راضى به دشنام دادن به ابوبكر و عمر نيستم ، هر چند كه فدك و ميراث دختر پيامبر را ندادند اما نمى گويم كافر شده اند، خداوند خود مى داند كه آنان براى روز رستاخيز چه بهانه اى به هنگام پوزش خواهى فراهم آورده اند.
ابن صباح مى گويد: ابوالحسن از من پرسيد آيا معتقدى كه كميت در اين شعر خود آن دو را تكفير كرده است ؟ گفتم : آرى . گفت : همچنين است .
ابن ابى الحديد سپس يكى دو روايت ديگر در مورد مراجعه فاطمه عليهاالسلام براى دريافت ميراث خود به ابوبكر و خطبه اى از او را نقل كرده است و اشعارى از مهيار ديلمى را آورده است كه بيرون از مباحث تاريخى است و بر شيعيان تاخته و دفاع از ابوبكر و عمر پرداخته است . در فصل دوم كه موضوع ميراث بردن يا نبردن از پيامبر صلى الله عليه و آله را مورد بررسى قرار داده است ، مطالب سيدمرتضى رحمه الله را از كتاب الشافى در اعتراض به قاضى عبدالجبار معتزلى و رد مطالب كتاب المغنى او را به تفصيل آورده است كه بحث كلامى مفصل و خواندنى و بيرون از چارچوب مطالب تاريخى است . همين گونه است فصل سوم كه آيا فدك از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه عليهاالسلام بخشيده شده است يا نه كه مشتمل بر مباحث دقيق كلامى و فقهى و اصولى است و گاهى نكته اى لطيف به چشم مى خورد كه از جمله آنها اين لطيفه است كه ابن ابى الحديد آن را آورده است .
مى گويد: خودم از على بن فارقى كه مدرس مدرسه غربى در بغداد بود پرسيدم : آيا فاطمه در آنچه مى گفته است ، راستگو بوده است ؟ گفت : آرى . گفتم : چرا ابوبكر فدك را به او كه راست مى گفته است ، تسليم نكرده است ؟ خنديد و جواب بسيار لطيفى داد كه با حرمت و شخصيت و كمى شوخى كردن او سازگار بود. گفت : اگر آن روز به مجرد ادعاى فاطمه فدك را به او مى داد، فرداى آن روز مى آمد و خلافت را براى همسر خويش مدعى مى شد و ابوبكر را از مقامش ‍ بركنار مى كرد و ديگر هيچ بهانه اى براى ابوبكر امكان نداشت زيرا او را صادق دانسته بود و بدون هيچ دليل و گواهى فدك را تسليم كرده بود. و اين سخن درستى است بر فرض كه على بن فارقى آن را به شوخى گفته باشد. قاضى عبدالجبار هم سخن خوب و پسنديده اى از قول شيعيان بيان كرده است و در آن باره اعتراضى نكرده است .
مى گويد: كار پسنديده اين بوده است كه صرف نظر از دين ، كرامت ، ابوبكر و عمر را از آنچه مرتكب شدند، باز مى داشت و به راستى اين سخن را پاسخى نيست كه شرط كرامت و رعايت حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و پاس عهد آن حضرت را مى داشتند و بر فرض كه مسلمانان از حق خود از فدك نمى گذشتند، به فاطمه چيزى پرداخت مى شد كه دلش را خشنود سازند و اين كار براى امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتى كه مصلحت بداند جايز است . به هر حال امروز فاصله زمانى ميان ما و ايشان بسيار شده است و حقيقت حال را نمى دانيم و كارها به خدا باز مى گردد.
ابن ابى الحديد سپس به شرح عبارت ديگر اين نامه پرداخته است و مشكلات لغوى و ادبى آن را توضيح داده است و هيچ گونه مطلب تاريخى در آن نيامده است .
جزء شانزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد هفدهم از پى خواهد آمد. (117)
اول خرداد 1370
هفتم ذى قعدة الحرام 1411
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الواحد العدل
(47): از وصيت آن حضرت است به حسن و حسين عليهماالسلام پس از آنكه ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد او را ضربت زد (118)
در اين وصيت كه چنين آغاز مى شود: اوصيكما بتقوى الله و الا تبغيا الدنيا و ان بغتكما شما را سفارش مى كنم به بيم از خدا و اينكه دنيا را مجوييد هر چند دنيا پى شما آيد.
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به مناسبت سفارش اكيدا اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد همسايه بحثى اخلاقى در اين زمينه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
فصلى در اخبارى كه در حقوق همسايه وارد شده است
على عليه السلام در مورد همسايگان سفارش فرموده است . و اينكه فرموده است سفارش پيامبر شماست و به صورت خبر مرفوع از قول عبدالله بن عمر هم نقل شده است كه چون گوسپندى كشت پرسيد: آيا به همسايه يهودى ما چيزى از آن هديه داده اند؟ كه من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: جبريل همواره و چندان مرا در مورد همسايه سفارش فرمود تا آنجا كه گمان بردم به زودى همسايه از همسايه ارث خواهد برد.
در حديث آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس به خداى و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد كه همسايه خويش را گرامى دارد. و از همان حضرت روايت است : همسايه بد در محل اقامت ، درهم شكننده پشت است . نيز از همان حضرت نقل شده است : از گرفتاريهاى سخت ، همسايه بدى است كه با تو در محل اقامت باشد، اگر كارى پسنديده بيند آن را پوشيده مى دارد به خاك مى سپارد و اگر كار زشتى ببيند آن را پراكنده و فاش مى سازد.
و از جمله دعاها اين دعاست : بارخدايا از مالى كه مايه آزمون و گرفتارى باشد و از فرزندى كه بر من گران جانى كند و از زنى كه زود آدمى را پير كند و از همسايه اى كه با چشم و گوش خود مرا بپايد و اگر كار پسنديده اى بيند پوشيده دارد و اگر كارى نكوهيده را شنود آن را منتشر سازد، به تو پناه مى برم .
ابن مسعود در حديثى از قول پيامبر نقل مى كند: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بنده تسليم و مسلمان نمى شود تا گاهى كه دل و زبانش شود و همسايه اش از بديهاى او در امان باشد. گفتند مقصود از بديها چيست ؟ فرمود: تندخويى و ستم .
لقمان به فرزند خود فرموده است : پسركم بارهاى سنگين سنگ و آهن بر دوش ‍ كشيده ام چيزى را سنگين تر از سنگينى همسايه بد احساس نكرده ام .
و شعرى سروده اند كه هان كسى پيدا مى شود كه خانه اى را كه به سبب ناخوش داشتن يك همسايه به فروش مى رسد، بسيار ارزان خريدارى كند؟
اصمعى گفته است : شاميان با روميان همسايه بودند، دو خصلت نكوهيده پستى و كم غيرتى را از آنان گرفتند و مردم بصره با خزر همسايه شدند، دو خصلت كم وفايى و زناكارى را از ايشان گرفتند، و مردم كوفه كه همسايه مردم سواد شدند، دو خصلت سخاوت و غيرت را از آنان گرفتند.
گفته مى شده است هر كس بر همسايه خود دستيازى كند از بركت خانه خود محروم مى شود و هر كس همسايه خود را آزار دهد، خداوند خانه اش را ميراث مى برد.
ابوالهجم عدوى (119)، خانه خود را كه در همسايگى سعيد بن عاص بود به صدهزار درهم فروخت ، چون مشترى بهاى خانه را آورد، ابوالهجم گفت : اين بهاى خانه است ، بهاى همسايگى آن را هم بايد بدهى . خريدار گفت : چه همسايگى ؟ گفت : همسايگى سعيد بن عاص را. مشترى گفت : هرگز كسى براى همسايگى پول داده و آن را خريده است ؟ گفت : خانه ام را پس بده و پول خود را بردار. من همسايگى مردى را از دست نمى دهم كه اگر در خانه مى نشينم . احوال مرا مى پرسد و هرگاه مرا مى بيند سلامم مى دهد و هرگاه از او غايب مى شوم حفظالغيب مى كند و هرگاه به حضورش مى روم مرا به خود مقرب مى دارد و هرگاه چيزى از او مى خواهم حاجت مرا برمى آورد و در صورتى كه چيزى از او نخواهم او مى پرسد كه آيا چيزى نمى خواهى و اگر گرفتارى براى من رسد از من گره گشايى مى كند. چون اين خبر به سعيد بن عاص رسيد، صدهزار درهم براى او فرستاد و گفت : اين پول خانه ات و خانه هم از آن خودت باشد.
حسن بصرى گفته است : حسن همسايگى در خوددارى از آزار همسايه نيست ، بلكه حسن همسايگى شكيبايى بر آزار همسايه است .
زنى پيش حسن بصرى آمد و از نياز خود شكايت كرد و گفت : من همسايه توام .
حسن پرسيد: ميان من و تو چند خانه فاصله است ؟ آن زن گفت : هفت خانه . حسن نگريست زير تشكش هفت درهم بود، همان را به او داد و گفت : نزديك بوده است كه هلاك شويم .
ابومسلم خراسانى صاحب دولت ، اسبى بسيار تندرو را سان ديد و به ياران خود گفت : اين اسب براى چه كارى خوب است ؟ آنان گفتند: براى شركت در مسابقه اسب دوانى و شكار گورخر و شترمرغ و تعقيب كسى كه از جنگ گريخته است . گفت : خوب و مناسب نگفتيد براى گريز از همسايه بد شايسته است .
در حديث مرفوعى از رسول خدا كه از جابر نقل شده چنين آمده است : همسايگان سه گونه اند، همسايه اى كه يك حق دارد و همسايه اى كه دو حق دارد و همسايه اى كه سه حق . همسايه اى كه فقط يك حق دارد، همسايه مشركى است كه خويشاوند نباشد كه حق او فقط همسايگى است . همسايه مسلمانى كه خويشاوند نباشد، او را دو حق است و همسايه مسلمان خويشاوند كه او را سه حق است ، و كمترين پاس داشتن حق همسايگى اين است كه همسايه ات را با بوى ديگ غذاى خود ناراحت نسازى مگر اينكه كاسه اى از آن براى او فرستى . (120)
(49): از نامه آن حضرت است به معاويه (121)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد ان الدنيا مشغلة عن غيرها، و سپس همانا دنيا سرگرم دارنده از غير آن آخرت است . ابن ابى الحديد چنين آورده است : اين گفتار نظير مثلى است كه گفته شده است سرگرم به دنيا همچون كسى است كه آب دريا را بياشامد كه هر چه بيشتر مى آشامد تشنگى او افزون مى شود و اصل در اين مورد، اين گفتار خداوند است كه فرموده است : اگر براى آدمى دو صحراى انباشته از زر باشد به جستجوى سومى است و چشم آدمى را چيزى جز خاك انباشته نمى سازد و اين از آياتى است كه تلاوت آن نسخ و متروك شده است .
نصر بن مزاحم اين نامه را آورده و گفته است كه اميرالمؤ منين آن را براى عمرو بن عاص نوشته است و در روايت او افزونى هايى هست كه سيدرضى آن را ذكر نكرده است و چنين است : اما بعد، دنيا بازدارنده آدمى از آخرت است (122) و دنيادار با حرص و آز گرفتار آن است ، به هيچ چيزى از آن نمى رسد مگر آنكه براى او آزمندى بيشترى گشوده مى شود و گرفتارى هايى براى او مى آورد كه رغبت او را به آن مى افزايد.
دل بسته به دنيا با آنچه به دست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود، سرانجام هم جدايى از آنچه جمع كرده است خواهد بود سعادتمند كسى است كه از غير خود پند و عبرت گيرد، اينك اى ابا عبدالله مزد خويش را تباه مساز و در باطل معاويه شريك مشو كه معاويه مردم را خوار و زبون ساخته و حق را به تمسخر گرفته است ، والسلام .
نصر بن مزاحم مى گويد: اين نخستين نامه اى است كه على عليه السلام به عمرو عاص نوشته است و عمرو عاص پاسخ داده است كه تو بايد به حق برگردى و شوراى پيشنهادى ما را بپذيرى ، و على عليه السلام پس از آن نامه درشتى به عمرو عاص نوشت و در همان نامه مثل او را چون سگى (123) دانسته است كه از پى مرد حركت مى كند و در نهج البلاغه آمده است . (124)
(51): از نامه آن حضرت به كارگزارانش بر جمع خراج (125)
در اين نامه كه با اين عبارت آغاز مى شود: اما بعد فان من لم يحذر ما هو سائر اليه ، لم يقدم لنفسه ما يحرزها . اما بعد، هر كس از آنچه به سوى آن خواهد رفت رستاخيز برحذر نباشد، براى خود چيزى كه او را از عذاب محفوظ بدارد از پيش نفرستاده است .
ابن ابى الحديد چنين گفته است : اميرالمؤ منين عليه السلام جمع كنندگان خراج را منع كرده است كه مبادا وسايل لازم و ضرورى خراج دهندگان را براى گرفتن خراج بفروشند، همچون جامه ها و مركب و گاوهايى را كه براى شخم زدن لازم دارند و برده اى كه عهده دار خدمتگزارى و امربرى است . همچنين آنان را نهى فرموده است كه مبادا براى وصول خراج ، خراج دهنده را بزنند. ابن ابى الحديد در پى اين سخن خود مى نويسد:
عدى بن ارطاة نامه اى به عمر بن عبدالعزيز نوشت و از او اجازه خواست كه كارگران و موديان را شكنجه دهد. عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : گويى من براى تو سپرى از عذاب خداوند هستم و پنداشته اى كه خشنودى من تو را از خشم خداوند مى رهاند؟ بر هر كس حجت تمام شد و بدون فشار اقرار كرد، او را به پرداخت آن وادار كن ، اگر توانا بود از او وصول كن و اگر از پرداخت خوددارى كرد او را به زندان بيفكن و اگر توان پرداخت نداشت پس از سوگنددادن او به خدا كه توان پرداخت ندارد، آزادش كن كه اگر آنان با جنايات خود خدا را ملاقات كنند براى من خوشتر است كه من با خونهاى آنان ، خدا را ملاقات كنم .
(52): از نامه آن حضرت است به اميران شهرها درباره وقت نماز (126)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فصلوا بالناس الظهر حتى تفى ء الشمس مثل مربض العنز اما بعد، نماز ظهر را با مردم هنگامى بگزاريد كه خورشيد به مغرب بازگردد همچون آغل بز.
هر چند ابن ابى الحديد در اين نامه هيچ گونه موضوع تاريخى نقل نكرده است ولى بحثى فقهى و دقيق در مورد اختلاف فقهاى مذاهب مختلف اسلامى درباره زمان فضيلت گزاردن نمازها آورده است كه براى اطلاع از آراى مذاهب مختلف بسيار سودمند است . او نخست عقيده ابوحنفيه و سپس عقيده شافعى و مالك را نقل مى كند و پس از بيان آنها در فصلى جداگانه عقيده شيعه اماميه را از كتاب المقنعة شيخ مفيد آورده است و چگونگى پيداكردن وقت ظهر را به طريق نصب شاخص از قول او بيان مى دارد.
(53): از نامه آن حضرت كه آن را براى مالك اشتر كه خدايش رحمت فرمايد به هنگامىكه پس از آشفته شدن كار مصر بر محمد بن ابى بكر امير آن ديار او را به امارت مصرگماشته ، نوشته است . اين نامه مفصل ترين عهدنامه است و از همه نامه هاى آن حضرت زيباييهاى بيشترى دارد.
در اين عهدنامه كه چنين آغاز مى شود: بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما امر به عبدالله على اميرالمؤ منين مالك بن حارث الاشتر به نام خداوند بخشنده مهربان اين فرمانى است از بنده خدا على اميرمؤ منان به مالك اشتر پسر حارث (127)
ابن ابى الحديد شرح آن را در صد صفحه آورده است كه بخشى از آن توضيح لغات و صنايع لفظى و معنوى و بيرون از مقوله تاريخ است و بخشى ديگر گزينه هايى اخلاقى است و كلمات قصارى كه از قول اشخاص مختلف آورده است . اين بنده در ترجمه اين صد صفحه به لطايفى از آن كه خالى از جنبه تاريخى نيست ، بسنده مى كنم .
ابن ابى الحديد مى نويسد: على عليه السلام به او فرموده است : به خاطر دارى كه خودت اخبار حاكمان را گوش مى دادى ، گروهى را مى ستودى و برخى را نكوهش مى كردى ؟ اينك به زودى مردم درباره چگونگى حكمرانى تو سخن خواهند گفت ، برحذر باش كه بر تو خرده گرفته نشود و نكوهيده نشوى ، آن چنان كه خودت كسانى را كه سزاوار نكوهش بودند، عيب و نكوهش مى كردى . نيكوكاران را با خوشنامى كه خداوند درباره ايشان به زبان بندگانش جارى مى سازد مى توان شناخت و در مورد تبهكاران هم همين گونه است .
و گفته شده است زبانهاى مردم قلمهاى خداوند سبحان درباره پادشاهان است .
سپس به او فرمان مى دهد كه هرگاه ابهت و عظمت رياست و امارت در نظرش ‍ مى آيد و جلوه گر مى شود، بزرگى و توان خداوند را در از ميان بردن و به وجودآوردن و زنده ساختن و ميراندن به ياد آورد كه تذكر اين موضوع جوشش ‍ غرور و تكبر را فرو مى نشاند و با چنين تذكرى به فروتنى مى گرايد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام سپس به او نشان مى دهد كه قانون اميرى كوشش در جلب رضايت عامه مردم است كه اگر عامه مردم از امير راضى باشند، نارضايتى خواص براى او زيانى ندارد و حال آنكه اگر عامه ناراضى شوند، رضايت خواص ‍ براى او سودى نخواهد داشت . و اين مثل آن است كه اگر در شهر ده بيست تن از توانگران و ثروتمندان در التزام والى قرار مى گيرند و او را خدمت كنند و با او افسانه سرايى نمايند و به ظاهر براى او همچون دوست شوند، همه اينان و نظايرشان از اطرافيان امير و شفاعت كنندگان و مقربان درگاهش در صورتى كه عامه مردم او را نپسندند نمى توانند براى او كارى انجام دهند نمى توانند براى او كارى انجام دهند، وانگهى براى خواص مى توان بدل و جايگزين فراهم كرد و حال آنكه براى عامه جايگزين و بدل نيست و اگر عامه مردم بر او بشورند همچون دريا خواهند بود كه چون طوفانى شود هيچ كس را ياراى ايستادگى در قبال آن نيست و حال آنكه خواص چنين نيستند.
ابن ابى الحديد سپس فصلى درباره نهى از ذكر عيبهاى مردم و آنچه در اين مورد آمده ، آورده است و فصلى ديگر در لزوم نشنيدن سخن چينى بيان كرده است كه يكى دو مورد آن چنين است : مصعب بن زبير، احنف را بر كارى مورد عتاب قرار داد. احنف آن را انكار كرد، مصعب گفت : مردى مورد اعتماد به من خبر داده است . احنف گفت : اى امير، هرگز شخص مورد اعتماد سخن چينى نمى كند.
خسروان ساسانى به كسى اجازه نمى دادند كه سكباج بپزد، و آن را ويژه مطبخ پادشاه مى دانستند. سخن چينى پيش انوشروان چنين گزارش كرد كه فلانى ، ما را كه گروهى بوديم به خوراكى دعوت كرد كه سكباج در آن بود تت انوشروان بر رقعه او نوشت : خيرخواهى تو را مى ستاييم و دوست تو را در مورد بد انتخاب كردن برادرانش نكوهش مى كنيم .
هنگامى كه وليد بن عبدالملك جانشين پدر خود در دمشق بود، مردى پيش او آمد و گفت : اى امير مرا نصيحتى است . گفت : بگو، گفت : يكى از همسايه هاى من پوشيده از ماءموريت جنگى خود برگشته است . وليد گفت : تو با اين كار خود ما را آگاه ساختى و همسايه بدى هستى ، اينك اگر مى خواهى كسى را همراه تو براى تحقيق بفرستيم ، اگر دروغگو باشى آزارت خواهيم داد و اگر راستگو باشى تو را خوش نخواهيم داشت و اگر ما را به حال خود رها كنى ، رهايت مى كنيم . گفت : اى امير تو را به حال خود رها مى كنم . گفت : برگرد و پى كارت برو.
نظير اين داستان از عبدالملك هم نقل شده است كه كسى از او خواست در خلوت با او سخن بگويد. عبدالملك به همنشينان خود گفت : اگر مناسب مى دانيد بيرون برويد و آنان بيرون رفتند و همين كه آن مرد آماده سخن گفتن شد، عبدالملك به او گفت : نخست آنچه را مى گويم گوش كن ، برحذر باش كه مرا ستايش نكنى كه من از تو به خويشتن آشناترم ، و اگر مى خواهى مرا تكذيب كنى كه براى كسى كه او را تكذيب مى كنند، راءيى نيست و اگر مى خواهى درباره كسى سخن چينى كنى ، من سخن چينى را دوست نمى دارم . آن مرد گفت : آيا اميرالمؤ منين اجازه بازگشت مى دهد؟ گفت : هرگاه مى خواهى برو. يكى از شاعران چنين سروده است : به جان خودت كه دشمن امير او را دشنام نداده است ، بلكه آن كس كه آن خبر را به امير مى رساند او را دشنام داده است .
ابن ابى الحديد در شرح اين جمله كه اميرالمؤ منين فرموده است : همانا كه بخل و ترس و آزمندى گرچه خوى هاى مختلفى است ولى در سوءظن داشتن نسبت به خدا هر سه مشترك هستند، مى گويد: سخنى پرارزش و فراتر از سخن همه حكيمان است .
مى فرمايد اين سه خوى و خصلت داراى فصل مشتركى است كه سوءظن نسبت به خداوند است ، زيرا شخص ترسو با خود مى گويد اگر جلو بروم و اقدام كنم ، كشته مى شوم ، و بخيل مى گويد اگر خرج كنم و ببخشم ، فقير مى شوم ، و آزمند مى گويد اگر كوشش و جديت نكنم آنچه را كه مى خواهم به آن برسم ، از دست مى دهم ، و بازگشت اين امور و ريشه آن در بدگمانى نسبت به خداوند است كه اگر آدمى نسبت به خدا خوش گمان و يقين او راست باشد به خوبى مى داند كه اجل و روزى و توانگرى و نيازمندى همه مقدر است و هيچ يك از آنها بدون قضاى خداوند متعال نخواهد بود.
ضمن شرح جمله همانا بدترين وزيران تو آنانى هستند كه پيش از تو وزير اشرار بوده اند پس از استشهاد به يكى دو آيه قرآن مجيد، داستان تاريخى زير را آورده است : مردى از خوارج را پيش وليد بن عبدالملك آوردند، وليد از او پرسيد درباره حجاج چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهى چه بگويم ، مگر جز اين است كه او يكى از خطاهاى تو و شررى از شعله تو است ، خداوند تو را و همراه تو حجاج را لعنت كناد و شروع به دشنام دادن به آن دو كرد. وليد به عمر بن عبدالعزيز نگريست و گفت : درباره اين مرد چه مى گويى ؟ عمر گفت : چه بگويم ، مردى است كه شما را دشنام داده است ، اگر مى خواهيد دشنامش دهيد همان گونه كه به شما دشنام داده است و يا او را عفو كنيد. وليد خشمگين شد و به عمر بن عبدالعزيز گفت : تو را جز خارجى نمى پندارم . عمر بن عبدالعزيز گفت : من هم تو را جز ديوانه اى نمى پندارم و برخاست و خشمگين بيرون رفت . خالد بن ريان سالار شرطه وليد، خود را به عمر بن عبدالعزيز رساند و گفت : چه چيزى تو را واداشت كه با اميرمؤ منان اين گونه سخن بگويى ؟ من دسته شمشيرم را در دست داشتم و منتظر بودم چه هنگامى فرمان به زدن گردنت مى دهد. عمر گفت : بر فرض كه به تو فرمان مى داد آن را انجام مى دادى ؟ گفت : آرى . چون عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، خالد بن ريان در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود آمد و بالاسر او ايستاد. عمر به او نگريست و گفت : اى خالد شمشيرت را كنار بگذار كه تو در هر فرمانى كه ما بدهيم فرمان بردارى . مقابل عمر دبيرى نشسته بود كه دبيرى وليد را هم عهده دار بود، به او هم گفت : قلمت را بر زمين بگذار كه با آن هم سود مى رسانى و هم زيان ، بارخدايا من اين دو را فرو نهادم آنان را به رفعت مرسان و به خدا سوگند خالد و آن دبير از آن پس تا هنگامى كه مردند، فرومايه و زبون بودند.
غزالى در كتاب احياء علوم الدين مى نويسد: همين كه زهرى به درگاه خليفه پيوست و با قدرتمندان درآميخت يكى از برادران دينى او برايش چنين نوشت :
اى ابابكر، خداوند ما و تو را از فتنه ها به سلامت دارد، تو گرفتار حالتى شده اى كه براى هر كس كه تو را مى شناسد، شايسته است براى تو دعا كند و بر تو رحمت آورد. كه تو پيرى سالخورده شده اى نعمتهاى خداوند نسبت به تو از آنچه از كتاب خود به تو فهمانده و از سنت پيامبرش آموزش داده ، بسيار سنگين است و بار گرانى بر دوش توست . خداوند از علما اين چنين عهد و پيمان نگرفته بلكه فرموده است : براى آنكه آن را بر مردم روشن سازيد و پوشيده مداريدش (128)، و بدان ساده ترين كارى كه مرتكب شده اى و سبك ترين گناهى كه بر دوش كشيده اى ، اين است كه انيس تنهايى ستمگران شده اى و با نزديك شدن به كسى كه حق را انجام نمى دهد، راه گمراهى را آسان پيموده اى . ستمگران با نزديك ساختن تو به خودشان باطلى را رها نكرده اند، بلكه تو را به صورت محورى درآورده اند كه سنگ آسياب ستم ايشان بر گرد تو مى گردد و تو را پلى قرار داده اند كه براى رسيدن به گناه خود از آن مى گذرند و نردبانى براى وصول به گمراهى خويش گرفته اند. وانگهى در پناه نام تو در دل عالمان شك مى افكنند و دلهاى نادانان را در پى خود مى كشند، آنچه كه براى تو آباد كرده اند در قبال آنكه دين و حال خوش تو را به تباهى داده اند، چه بسيار چيزها كه از تو بهره بردارى كرده اند و در امان نيستى كه از آن گروه باشى كه خداوند درباره شان فرموده است : پس از ايشان گروهى جانشين آنان شدند كه نماز را تباه ساختند و از شهوتها پيروى كردند و به زودى به گمراهى خواهند افتاد. (129) اى ابابكر تو با كسى معامله مى كنى كه نادان نيست و فرشته اى بر تو موكل است كه غافل نمى ماند، دين خود را كه دردمند شده است ، مداوا كن و زاد و توشه خويش ‍ را فراهم ساز كه سفرى دور و دراز در پيش است و هيچ چيز بر خدا در زمين و آسمان پوشيده نمى ماند، (130) والسلام . (131)
ضمن شرح اين جمله ثم رضهم على الا يطروك ، و سپس ايشان را چنان تربيت كن كه تو را تملق نگويند و در حضورت ستايش نكنند، چنين آورده است :
در خبر آمده است : بر چهره ستايشگران چاپلوس خاك بپاشيد.
مردى در حضور على عليه السلام او را ستود و فراوان مدح كرد، آن مرد در نظر على به نفاق متهم بود. به او فرمود: من فروتر از آن هستم كه گفتى و فراتر از آنم كه در دل دارى .
به روز بيعت با عمر بن عبدالعزيز، خالد بن عبدالله قسرى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين خلافت هر كس را آراسته باشد، تو خلافت را آراسته اى و هر كس را به شرف رسانده باشد، اينك تو خلافت را به شرف رساندى ، تو همان گونه اى كه شاعر گفته است :


و اذالدر زان حسن وجوه

كان للدر حسن وجهك زينا (132)

عمر بن عبدالعزيز گفت : به اين دوست شما سخنورى ارزانى شده و از خرد محروم شده است و فرمان داد بنشيند.
ضمن شرح اين جمله ثم الصق بذوى المروآت و الا حساب ...، آن گاه به كسانى توجه كن كه از خاندانهاى بامروت و والاگهرند.، ابن ابى الحديد نامه اى را كه اسكندر به ارسطو نوشته است و پاسخ ارسطو را به او نقل كرده چنين گفته است :
و شايسته است در اين مورد پاسخى را كه ارسطو براى اسكندر در باب محافظت و نگهدارى افراد خانواده دار و والاتبار نوشته و پيشنهاد كرده است كه آنان را به رياست و اميرى ويژه دارد و از آنان به مردم عامه و سفلگان مراجعت نكند، بياوريم كه تاءييدى در مورد سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام و وصيت اوست .
چون اسكندر ايران شهر را كه همان عراق و كشور خسروان است ، گشود و داراى پسر دارا را كشت ، براى ارسطو كه در يونان بود چنين نوشت :
اى حكيم ! از ما بر تو سلام باد و سپس هر چند گردش افلاك و علتهاى آسمانى چندان ما را در كارها كامياب كرده است كه مردم مسخر فرمان ما شده اند ولى به سبب نياز ما به حكمت و دانش تو، اينك آن را بهتر احساس مى كنيم ، ما منكر فضل تو نيستيم و اقرار به منزلت تو داريم و در مشورت با تو و اقتداء به انديشه تو و اعتماد به امر و نهى تو احساس آرامش مى كنيم كه مزه آن نعمت را چشيده ايم و بركت آن را آزموده ايم . آن چنان كه به سبب گوارابودن آن در نظر ما و رسوخ آن در ذهن و خرد ما، پند و اندرز تو براى ما همچون غذا شده است و همواره بر آن اعتماد مى كنيم و رشته فكر خود را با آن مدد مى دهيم ، همچون جويبارها كه از بارش باران درياها مدد مى گيرد و همان گونه كه شاخه ها بر تنه و ريشه درخت متكى است و چون نيروگرفتن انديشه هاى پسنديده از يكديگر است . و همانا چندان فتح و ظفر و پيروزى براى ما صورت گرفته است و چندان دشمن را درمانده ساخته ايم كه گفتار از وصف آن ناتوان است و زبان آن كس كه نعمت به او ارزانى شده است ، از سپاس كوتاه است و فرو ماند. از جمله اين فتوح آن است كه از سرزمينهاى سوريه و جزيره گذشتيم و به بابل و سرزمين پارس رسيديم و همين كه نزديك آن ديار و مردمش بوديم چيزى نگذشت كه تنى چند از پارسيان سر پادشاه خود را براى من هديه آوردند، به اميد آنكه در پيشگاه ما به حظ و بهره اى رسند. ما به سبب بى وفايى و كمى رعايت حرمت و بدرفتارى ايشان فرمان داديم آنان را بر دار آويختند. سپس دستور داديم و همه شاهزادگان و آزادگان و افراد شريف را جمع كردند. مردانى ديدم تنومند و سخت باخرد كه انديشه و ذهن و ايشان آماده و وضع ظاهر و سخن آنان پسنديده بود و سخن و انديشه شان دليل بر دليرى و نيرومندى آنان بود و چنين به نظر مى رسيد كه اگر قضاى خداوند ما را بر ايشان پيروز نمى كرد و غلبه نمى داد، راهى براى پيروزشدن ما بر آنان وجود نداشت و ممكن نبود كه تسليم شوند. ما اين كار را دور از خرد و مصلحت نمى بينيم كه بن و ريشه همه آنان را قطع كنيم و آنان را به گذشتگان ايشان ملحق سازيم تا بدين گونه دل از گناهان و فتنه انگيزيهاى ايشان در امان قرار گيرد ولى چنين مصلحت ديديم كه در اعمال اين نظريه در مورد كشتن ايشان بدون مشورت با تو شتاب نكنيم ، بنابراين در اين باره كه راءى تو را خواسته ايم ، نظر خود را پس از بررسى صحت آن و سنجيدن آن با انديشه روشن خود، براى ما گزارش كن و سلام اهل سلام بر ما و بر تو باد.
ارسطو براى اسكندر چنين نوشت :
براى شاه شاهان و بزرگ بزرگان ، اسكندر در پيروزى بر دشمنان تاءييد شده است و چيرگى بر پادشاهان به او هديه داه مى شود، از كوچكترين بندگان و كمترين بردگانش ارسطو طاليس كه اقراركننده به سجده است و تواضع در سلام و اعتراف به فرمان بردارى دارد...
همانا براى هر سرزمين به ناچار بخشى از فضايل موجود است و سهم سرزمين فارس دليرى و نيرومندى است و اگر تو اشراف ايشان را بكشى ، افراد فرومايه را به جاى ايشان جايگزين مى كنى و منازل بر كشيدگان را به سفلگان ارزانى مى دارى و اشخاص بى ارزش و پست را به مراتب اشخاص گرانقدر چيره مى سازى ، و پادشاهان هرگز به بلايى سخت تر از اين گرفتار نمى شوند كه سفلگان بر كشور چيره و اشخاص بى آبرو عهده دار كارها شوند كه از هر چيز براى خوارى پادشاهى آنان خطرناك تر است . بنابراين به تمام معنى از اين كار برحذر باش و مبادا براى فرومايگان امكان چيرگى را فراهم آورى كه اگر از اين پس كسى از آنان بر لشكر و مردم سرزمين تو خروج كند آن چنان ايشان را فرو خواهد گرفت كه هيچ روش پسنديده اى باقى نخواهد ماند. از اين انديشه به انديشه ديگر برگرد و به همان آزادگان و بزرگان اعتماد كن و كشورشان را ميان ايشان تقسيم كن و هر كس را كه به هر ناحيه ، هر چند كوچك باشد، مى گمارى عنوان پادشاهى بده و بر سرش تاج شاهى بگذار، زيرا بر هر كس نام پادشاه نهاده شود و تاج بر سر نهد، به نام و تاج خود چنان مى بالد كه حاضر براى فروتنى در قبال كس ديگرى نيست و هر يك از آن پادشاهان گرفتار مسائل ميان خود و همسايه اش مى شود كه چگونه پادشاهى خود را حفظ كند و به فراوانى مال و سپاه خود سرگرم مى شود و بدين گونه آنان كينه هاى خود را نسبت به تو و خونهايى را كه برعهده تو داشته اند، فراموش مى كنند و جنگ و ستيز ايشان به جاى آنكه متوجه تو باشد ميان خودشان خواهد بود و خشم ايشان نسبت به تو مبدل به خشم آنان از خودشان مى شود، و هر چه بصيرت ايشان افزون شود براى تو، روبه راه تر مى شوند اگر بر ايشان نزديك شوى به تو نزديك مى شوند و اگر از ايشان دورى جويى هر يك مى خواهد به نام تو عزت و قدرت يابد تا آنجا كه ممكن است يكى از ايشان به نام تو بر ديگرى بشورد و او را با لشكر تو بترساند و به اين گونه كارها سرگرم خود خواهند بود و به تو نمى پردازند و موجب ايمنى خاطر است كه پس از بيرون آمدن تو كارهاى نو پديد نياوردند، هر چند كه به روزگار امانى نيست و به گردش ‍ دهر اعتمادى نه .
و چون مايه افتخار و حق واجب بود كه پاسخ آنچه را كه پادشاه از من پرسيده است بدهم ، اينك آن را كه محض نصيحت است عرضه داشتم هر چند كه پادشاه خود داراى بينش برتر و روش استوارتر و انديشه فراتر است و در آنچه به لطف از من يارى خواسته و مرا مكلف به روشن كردن آن و رايزنى فرموده است خود داراى همتى بيشتر است ، كه شاه همواره در شناخت بهره نعمتها و نتيجه پسنديده كارها و استوارساختن پادشاهى و آسايش حال و درك آرزوها داراى قدرتى فراتر از حد قدرت بشر است . و درودى بى پايان كه آن را حد و نهايتى نباشد بر شاه باد.
گويند اسكندر به راءى ارسطو عمل كرد و شاهزادگان و بزرگ زادگان ايرانى را بر نواحى ايرانشهر به جانشينى خود گماشت و ايشان همان طبقه ملوك الطوايف هستند كه پس از او بر جاى بودند و كشور ميان ايشان بخش شده بود تا آنكه اردشير بابكان آمد و پادشاهى را از دست ايشان بيرون كشيد.
در شرح فصلى از اين عهدنامه كه در مورد گزينش قاضى است ، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است :
همانا كه اين دين اسير بود، در مورد قاضيان و حاكمان عثمان است كه در حكومت او به حق قضاوت نمى كردند بلكه در طلب دنيا و به هواى نفس ‍ قضاوت مى كرده اند و حال آنكه اصحاب معتزلى ما مى گويند خداوند عثمان را بيامرزاد كه مردى ضعيف بود، خويشاوندانش بر او چيره شدند و كارها را بدون اطلاع او انجام مى دادند! و گناه ايشان بر خودشان است و عثمان از آنان برى است ؛ فصلى لطيف و آميخته به طنز درباره قضاوت و آنچه بر ايشان لازم است و ذكر برخى از كارهاى نادر ايشان آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
در حديث مرفوع آمده است كه قاضى در حالى كه خشمگين است نبايد قضاوت كند، همچنين در حديث مرفوع آمده است كه هر كس گرفتار قضاوت ميان مسلمانان مى شود بايد در نگريستن و اشاره كردن و نشست و برخاست خود ميان ايشان به عدالت رفتار كند.
ابن شهاب زهرى پيش وليد يا سليمان رفت . او پرسيد: اى پسر شهاب ! اين چيست كه مردم شام آن را روايت مى كنند؟ زهرى گفت : اى اميرالمؤ منين چه حديثى ؟ گفت : آنان روايت مى كنند كه هرگاه خداوند بنده اى را به شبانى رعيت مى گمارد، حسنات را براى او مى نويسد و سيئات را نمى نويسد. گفت : اى اميرالمؤ منين دروغ گفته اند، پيامبر به خدا نزديكتر است يا خليفه ؟ گفت : بدون ترديد پيامبر. ابن شهاب گفت : خداوند متعال در آيه بيست و ششم از سوره ص به پيامبر خود داود چنين مى فرمايد: اى داود، ما تو را در زمين خليفه قرار داديم ، پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از خدا گمراه كند، كسانى كه از راه خدا گمراه شوند براى آنان عذابى سخت است . سليمان گفت : همانا مردم ، ما را از دين خودمان فريب مى دهند.
ابن ارطاه خواست بكر بن عبدالله عدوى عهده دار قضاوت شود. بكر گفت : به خدا سوگند من قضاوت را نيكو نمى دانم ، اگر در اين سخن خود راستگو باشم ، براى تو روا نيست كسى را كه قضاوت را نيكو نمى داند به قضاوت بگمارى و اگر دروغگو باشم ، فاسق هستم و به خدا سوگند روا نيست كه فاسق را به قضاوت بگمارى .
ابن شهاب زهرى گفته است سه چيز است كه چون در قاضى باشد، قاضى نيست ، اينكه نكوهش را خوش نداشته باشد و ستايش را خوش داشته باشد و از عزل خود بترسد.
محارب بن زياد به اعمش گفت : عهده دار قضاوت شدم افرا خانواده ام گريستند و چون بركنار شدم باز هم گريستند و نمى دانم به چه سبب بود؟ گفت : از اين روى بود كه چون قاضى شدى ، آن را خوش نمى داشتى و از آن بى تابى مى كردى و اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند و چون بركنار شدى ، بركنارى را خوش نداشتى و از آن بى تابى كردى و باز هم اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند. گفت : راست گفتى .
گروهى را براى گواهى دادن در مورد نخلستانى پيش ابن شبرمه قاضى آوردند.
آنان كه به ظاهر عادل هم بودند، شهادت دادند. ابن شبرمه آنان را امتحان كرد و گفت : در اين نخلستان چند نخل خرماست ؟ گفتند: نمى دانيم . شهادت آنان را رد كرد. يكى از آنان به او گفت : اى قاضى ! سى سال است در اين مسجد قضاوت مى كنى به ما بگو در اين مسجد چند ستون است ؟ قاضى سكوت كرد و گواهى ايشان را پذيرفت .
مردى ، كنيزى را كه از مردى خريده بود، مى خواست به سبب حماقت كنيز پس ‍ دهد، كارشان به مرافعه پيش اياس بن معاويه كشيد. اياس از آن كنيز پرسيد كدام پاى تو درازتر است ؟ گفت : اين يكى . اياس پرسيد آيا شبى را كه مادرت تو را زاييد به ياد دارى ؟ گفت : آرى . اياس گفت : حتما پس بده ، پس بده .
و در خبر مرفوع از روايت عبدالله بن عمر آمده است كه امتى كه ميان ايشان به حق قضاوت نشود، مقدس و پاك نخواهد بود.، و باز در حديث مرفوع از روايت ابوهريره آمده است هيچ كس نيست كه ميان مردم حكم دهد مگر اينكه روز قيامت او را در حالى مى آورند كه دستهايش بر گردنش بسته است ، دادگرى او را مى گشايد و ستم او را به همان حال رها مى كند.
مردى از على عليه السلام پيش عمر داورى آورد. على در حضور عمر نشسته بود، عمر به او نگريست و گفت : اى اباالحسن برخيز و كنار مدعى خود بنشين . برخاست و كنار مدعى نشست ، و دلايل خود را عرضه كردند. آن مرد برگشت و على عليه السلام هم به جاى خود برگشت . عمر متوجه تغيير در چهره على شد و گفت : اى اباالحسن چرا تو را مغير مى بينم مگر چيزى از آنچه صورت گرفت خوش نداشتى ؟ گفت : آرى عمر پرسيد چه چيز را؟ گفت : در حضور مدعى مرا احترام كردى و با كنيه ام خواندى ، اى كاش مى گفتى اى على برخيز و كنار مدعى خود بنشين . عمر، على را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن چهره اش كرد و گفت : پدرم فداى شما باد كه خداوند به يارى شما ما را هدايت فرمود و به وسيله شما ما را از ظلمت به نور منتقل كرد.
در بغداد مردى شهره به صلاح و پارسايى به نام رويم بود كه سرانجام عهده دار قضاوت شد. جنيد گفت : هر كس مى خواهد راز خود را به كسى بگويد كه آن را فاش نكند به رويم بگويد كه چهل سال محبت دنيا را نهان داشت تا سرانجام بر آن دست يافت .
ابوذر كه خداى از او خشنود باد مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله شش روز پياپى به من فرمود آنچه را به تو مى گويم بينديش و عمل كن ، روز هفتم فرمود تو را به ترس از خداوند در نهان و آشكار كارهايت سفارش مى كنم و هرگاه بدى كردى پس از آن به نيكى كن و از هيچ كس چيزى مخواه حتى اگر تازيانه ات بر زمين افتاد خود آن را بردار و عهده دار امانت مشو و اميرى و ولايت مپذير و هيچ يتيمى را كفالت مكن و هرگز ميان دو كس قضاوت و داورى مكن .
ضمن شرح آن بخش از عهدنامه كه درباره خراج است و با اين جمله آغاز مى شود: و تفقد امرالخراج بما يصلح اهله ، و در كار خراج چنان بنگر كه خراج دهندگان را به صلاح مى آورد، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
به انوشروان گزارش داده شد كه كارگزار اهواز، خراجى افزون از حد معمول فرستاده است و چه بسا كه اين كار با اجحاف نسبت به رعيت صورت گرفته باشد.
نوشروان نوشت : اين اموال بر هر كس كه از او گرفته شده است ، برگردانده شود كه اگر پادشاه اموال خود را با گرفتن اموال مردم افزايش دهد همچون كسى است كه براى استوارساختن بام خانه خويش از بن خانه و ساختمان خود خاك بردارى كند.
بر انگشترى نوشروان نوشته شده بود: هر جا كه پادشاه ستم ورزد، آبادى نخواهد بود.
عهدنامه شاپور پسر اردشير براى پسرش
در عهدنامه شاپور پسر اردشير براى پسرش سخنانى ديدم كه شبيه سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام در اين عهدنامه است و آن اين سخنان شاپور است :
بدان كه پايدارى فرمانروايى تو به پيوستگى درآمد خراج است و آن فراهم نشود جز به آبادى سرزمينها و رسيدن به كمال هدف ، در اين راه نيكوداشتن احوال خراج گزاران با دادگرى ميان ايشان و يارى دادن آنان است كه پاره اى از كارها سبب پاره اى ديگر از كارهاست و عوام مردم ساز و برگ خواص اند و هر صنف را به صنف نياز است . براى كار خراج ، بهترين دبيرى را كه ممكن باشد، برگزين و بايد كه اهل بينش و پاكدامنى و كفايت باشند، و با هر يك از آنان ، مردى ديگر بفرست كه بر او يارى رساند و زودتر آسوده شدن از جمع كردن خراج را ممكن سازد و اگر آگاه شدى كه يكى از ايشان خيانت و ستمى كرده است ، او را عقوبت و در عقوبت او مبالغه كن .
برحذر باش كه بر سرزمينى پرخراج ، كسى جز مرد بلندآوازه بزرگ منزلت را نگمارى و هيچ يك از فرماندهان سپاه خود را كه آماده جنگ و سپر در قبال دشمنان هستند، بر كار خراج مگمار كه شايد گرفتار خيانت يكى از ايشان يا تباه ساختن كار ولايت از سوى او شوى و در اين حال اگر آن مال را بر او ببخشى و از تبهكارى او چشم بپوشى مايه هلاك و زيان تو و رعيت مى شود و انگيزه تباهى ديگرى مى گردد و اگر او را مكافات كنى ، تباهش كرده اى و سينه اش را تنگ ساخته اى و اين كار از دورانديشى به دور و اقدام بر آن نكوهيده است ، در عين حال كه كوتاهى در اين باره هم ناتوانى است . و بدان كه برخى از خراج دهندگان پاره اى از زمين و ملك خود را به اختيار برخى از ويژگان و اطرافيان شاه مى نهد و اين كار به دو منظور صورت مى گيرد كه براى تو شايسته است آن هر دو منظور را خوش نداشته باشى ، يا براى جلوگيرى از ستم عاملان خراج و ظلم واليان است كه اين نمودار بدرفتارى عاملان و ناتوانى پادشاه در امورى است كه زير فرمان اوست ، يا براى خوددارى از پرداخت آنچه بر ايشان واجب است صورت مى گيرد و اين كارى است كه با آن آداب رعيت تباهى و اموال پادشاه نقصان مى پذيرد، از اين كار برحذر باش و هر دو را عقوبت فرماى ، چه آن كس را كه مال خود را در اختيار نهاده است چه آن را كه پذيرفته است .
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه فرموده است : ثم انظر فى حال كتابك ، و سپس در احوال دبيران خود بنگر مطالبى اجتماعى درباره مصاحبان شاه و آداب دبيرى و پند و اندرز وزيران گذشته آورده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود. گفته شده است همان گونه كه دليرترين مردان نيازمند به سلاح است و تيزروترين اسبها تازيانه و تيزترين تيغها نيازمند سوهان دندانه دار است ، خردمند و دورانديش ترين پادشاهان نيز نيازمند وزير صالح اند.
و گفته مى شده است ، صلاح دنيا به صلاح پادشاهان و صلاح پادشاهان به صلاح وزيران وابسته است و همان گونه كه براى پادشاهى ، كسى جز مستحق پادشاهى ، شايسته نيست . همان گونه وزارت هم به صلاح نمى انجامد جز به كسى كه سزاوار وزارت باشد.
و گفته اند، مثل پادشاه شايسته و نيكوكار كه وزيرش فاسد باشد، همچون آب صاف شيرينى است كه در آن تمساح وجود داشته باشد، كه آدمى هر چند شناگر و تشنه و دل بسته به آن آب باشد از بيم جان خود نمى تواند در آن آب درآيد.
شارح ضمن شرح وظايف حاكم نسبت به طبقات ضعيف جامعه كه با اين عبارت آغاز مى شود: الله الله فى الطبقة السفلى ، خدا را خدا را، در مورد طبقه پايين ، چنين آورده است :
يكى از خسروان به تن خويش به دادرسى مى نشست و به كسى جز خود اعتماد نمى كرد و به جايى مى نشست كه صداى دادخواه را بشنود و چون مى شنيد او را بار مى داد. قضا را گرفتار كرى و ناشنوايى شد. منادى او ندا داد كه اى مردم پادشاه مى گويد اگر من گرفتار ناشنوايى در گوش خود شده ام ، گرفتار نابينايى در چشم خويش نيستم از اين پس هر دادخواه جامه سرخ بپوشد، و شاه در جايى مى نشست كه بر آنان اشراف داشته باشد. براى اميرالمؤ منين على عليه السلام حجره اى بود كه آن را خانه قصه ها نام نهاده بود، مردم رقعه هاى خود را در آن خانه مى انداختند، واثق عباسى از خليفگان بنى عباس هم همين گونه رفتار مى كرد.
ضمن شرح اين جمله كه فرموده است : فلا تطولن احتجابك عن رعيتك ، فراوان خود را از رعيت خويش در پرده قرار مده .، فصلى درباره حجاب و پرده دارى و اخبار و اشعارى كه در اين باره آمده ، آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
گروهى از اشراف كه از جمله ايشان سهيل بن عمرو و عيينة بن حصن و اقرع بن حابس بودند، بر در خانه عمر آمدند. آنان را نپذيرفتند، پس از مدتى حاجب بيرون آمد و گفت : عمار و سلمان و صهيب كجايند؟ و آنان را اجازه ورود به خانه داد. چهره هاى آن گروه اشراف دگرگون و نشانه هاى خشم بر آن آشكار شد، سهيل بن عمرو به آنان گفت : چرا چهره هايتان دگرگون مى شود، آنان و ما را به اسلام فرا خواندند، ايشان پيشى گرفتند و ما تاءخير و درنگ كرديم و اگر امروز بر در خانه عمر بر ايشان رشك مى بريد، فردا در قيامت به ايشان رشك بيشترى خواهيد برد.
معاويه ، ابوالدراء را نپذيرفت ، به او گفتند معاويه روى از تو پنهان داشت و تو را نپذيرفت . گفت : آن كس كه به درگاه پادشاهان آمد و شد كند، گاه زبون و گاه گرامى مى شود و هر كس به درى بسته مصادف شود، كنار آن درى گشوده خواهد يافت كه اگر چيزى بخواهد بر او داده مى شود و اگر دعا كند برآورده مى گردد. اگر معاويه خود را در پرده قرار داد و روى پنهان كرد، پروردگار معاويه روى پنهان نمى دارد.
دو مرد از معاويه اجازه ورود خواستند ابتدا به يكى از ايشان كه منزلت شريف ترى داشت ، اجازه داد و سپس به ديگرى . دومى كه وارد مجلس معاويه شد، جايى فراتر از جاى اولى نشست . معاويه گفت : خداوند ما را ملزم به ادب كردن شما كرده است ، همان گونه كه ملزم به رعايت شماييم ، اينكه ما آن يكى را پيش از تو اجازه ورود داديم ، نمى خواستيم محل نشستن او پايين تر از محل نشستن تو باشد، برخيز كه خداوند براى تو وزنى بر پاى ندارد.
ضمن شرح اين جمله ثم ان للوالى خاصة و بطانة فيهم استئثار و تطاول و قلة انصاف فى معاملة وانگهى والى را ويژگان و نزديكانى است كه در آنان خوى برترى جويى و دست يازى و بى انصافى در معامله وجود دارد. ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات ، فصلى در مورد سيره و روش عمر بن عبدالعزيز و پاكى او در دوره خلافت آورده است كه هر چند خبرهاى تاريخى كمتر در آن طرح شده است ولى حاوى نكات آموزنده اى است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
عمر بن عبدالعزيز اموالى را كه خاندان مروان به ستم از مردم ستانده بودند، به مردم برگرداند. بدين سبب مروانيان او را نكوهش كردند و كينه اش را به دل گرفتند و گفته شده است او را مسموم كرده اند و عمر بن عبدالعزيز از آن درگذشته است .
جويرية بن اسماء، از قول اسماعيل بن ابى حكيم نقل مى كند كه مى گفته است پيش ‍ عمر بن عبدالعزيز بوديم ، چون پراكنده شديم منادى او نداى جمع شدن در مسجد داد. به مسجد رفتم ، ديدم عمر بن عبدالعزيز بر منبر است . او نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : همانا آنان يعنى خليفگان اموى پيش ‍ از او عطاهايى به ما داده اند كه نه براى ما گرفتن آن روا بوده است و نه براى آنان بخشيدن آن اموال بر ما جايز بوده است . و من اينك مى بينم كه در آن مورد كسى جز خداوند از من حساب نخواهد خواست و به همين سبب نخست از خودم و سپس خويشاوندان نزديكم شروع مى كنم . اى مزاحم ! بخوان و مزاحم شروع به خواندن نامه هايى كرد كه همگى اسناد اقطاعات در نواحى مختلف بود. آن گاه عمر آن قباله ها را گرفت و با قيچى ريزريز كرد و اين كار تا هنگام اذان ظهر ادامه داشت . فرات بن سائب روايت مى كند كه فاطمه دختر عبدالملك بن مروان كه همسر عمر بن عبدالعزيز بود گوهرى گرانبها داشت كه پدرش به او بخشيده بود و هيچ كس را چنان گوهرى نبود. چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به او گفت : يكى از اين دو پيشنهاد را انتخاب كن يا آن گوهر و زيورهاى خود را به بيت المال مسلمانان برگردان يا به من اجازه بده از تو جدا شوم كه خوش نمى دارم من و تو و آن گوهر و زيور در يك خانه جمع باشيم . فاطمه گفت : من تو را انتخاب مى كنم و نه تنها بر آن گوهر بلكه اگر چند برابر آن هم از من بود، و دستور داد آن گوهر را به بيت المال برگردانند. چون عمر مرد و يزيد بن عبدالملك خليفه شد به خواهرش فاطمه گفت : اگر مى خواهى آن را به تو برگردانم ؟ گفت : هرگز نمى خواهم كه من به هنگام زندگى عمر بن عبدالعزيز با ميل از آن گذشت كرده ام ، اينك پس از مرگ او آنها را پس بگيرم ! نه به خدا سوگند يزيد بن عبدالملك كه چنين ديد آنها را ميان فرزندان و زنان خويش تقسيم كرد.
سهيل بن يحيى مروزى ، از پدرش ، از عبدالعزيز نقل مى كند (133) كه مى گفته است همين كه جسد سليمان را به خاك سپردند، عمر بن عبدالعزيز به منبر رفت و گفت : اى مردم من بيعت شما را از گردن خود برداشتم . مردم يك صدا فرياد برآوردند كه ما تو را برگزيده ايم ، عمر بن عبدالعزيز به خانه اش رفت و فرمان داد پرده ها و فرشهاى گرانبهايى را كه براى خليفگان گسترده مى شد، جمع كردند و به بيت المال بردند. آن گاه منادى او بيرون آمد و گفت هر كس از دور و نزديك كه فريادخواهى و دادرسى از اميرالمؤ منين دارد بيايد. مردى از اهل ذمه حمض كه همه موهاى سر و ريش او سپيد بود، برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ! از تو مى خواهم به حكم كتاب خدا حكم كنى . عمر بن عبدالعزيز پرسيد كار تو چيست و چه مى خواهى ؟ گفت : عباس بن وليد بن عبدالملك ، ملك را غصب كرده است ، عباس نشسته بود. عمر بن عبدالعزيز به او گفت : اى عباس چه مى گويى ؟ گفت : اميرالمؤ منين وليد آن را به من بخشيده و در اين قباله نوشته است .
عمر بن عبدالعزيز به آن مرد ذمى گفت : تو چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين از تو مى خواهم حكم كتاب خدا را رعايت كنى . عمر گفت : آرى به جان خودم سوگند كتاب خدا سزاوارتر براى پيروى از كتاب وليد است ، اى عباس ملك او را برگردان . و عمر بن عبدالعزيز هيچ مظلمه اى را در دست اهل بيت خود باقى نگذاشت و يكى يكى پس داد.
ابن درستويه از يعقوب بن سفيان از جويرية بن اسماء نقل مى كند كه مى گفته است : پيش از آن كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت برسد، ملك آباد و معروف سهله در منطقه يمامه در اختيارش بود كه ملكى بسيار بزرگ و غلات بسيار داشت و زندگى عمر بن عبدالعزيز و خانواده اش درآمد آن اداره مى شد. همين كه عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به وابسته خود مزاحم كه مرد فاضلى بود گفت : تصميم گرفته ام سهله را به بيت المال مسلمانان برگردانم . مزاحم گفت : آيا مى دانى شمار فرزندان تو چند است ؟ آنان اين همه اند. گويد: چشمهاى عمر بن عبدالعزيز به اشك نشست و اشك سرازير شد و با انگشت ميانه خود اشكهايش ‍ را پاك كرد و مى گفت : آنان را به خدا مى سپارم و به او وامى گذارم . مزاحم از پيش ‍ عمر نزد عبدالملك پسر عمر بن عبدالعزيز رفت و گفت : آيا مى دانى پدرت چه تصميمى گرفته است ؟ او مى خواهد سهله را به بيت المال مسلمانان برگرداند. عبدالملك گفت : تو به او چه گفتى ؟ گفت : شمار فرزندانش را يادآور شدم و او شروع به گريستن كرد و گفت آنان را به خدا وامى گذارم . عبدالملك گفت : از لحاظ دينى چه بدوزيرى هستى . آن گاه از جاى برخاست و به درگاه پدر آمد و به حاجب گفت : براى او اجازه بخواهد. حاجب گفت : او هم اكنون براى خواب نيمروزى سر بر بالش نهاده است . عبدالملك گفت : براى من از او اجازه بخواه . گفت : آيا بر او رحم نمى كنيد، در همه ساعات شبانه روز جز همين ساعت براى استراحت ندارد، عبدالملك با صداى بلند گفت : اى بى مادر براى من اجازه ورود بگير. عمر بن عبدالعزيز گفتگوى آنان را شنيد و گفت : به عبدالملك اجازه ورود بده . همين كه عبدالملك وارد شد گفت : پدر چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : مى خواهم سهله را به بيت المال مسلمانان برگردانم .
عبدالملك گفت : تاءخير مكن و هم اكنون برخيز. عمر دست به سوى آسمان برافراشت و گفت : سپاس خداوندى را كه ميان فرزندانم كسى را قرار داده است كه مرا در كار دينم يارى دهد. سپس گفت : آرى پسرجان ، نماز ظهر كه بگزارم به منبر مى روم و آشكارا و در حضور مردم آن را برمى گردانم . عبدالملك گفت : چه كسى ضامن آن است كه تا ظهر زنده بمانى وانگهى چه كسى ضامن آن است كه بر فرض تا ظهر زنده بمانى ، نيت تو دگرگون نشود. عمر بن عبدالعزيز همان دم برخاست و بر منبر رفت و براى مردم خطبه خواند و سهله را برگرداند.
گويد: چون عمر بن عبدالعزيز بنى مروان را به برگرداندن مظالم واداشت ، عمر بن وليد بن عبدالملك براى او نامه اى با لحن درشت نوشت كه برخى از آن چنين بود:
همانا تو بر خليفه هاى پيش از خود عيب مى گيرى و به سبب كينه با آنان و دشمنى نسبت به فرزندان ايشان ، به روشى غير از روش ايشان كار مى كنى و پيوند خويشاوندى را كه خداوند فرمان به پيوستگى آن داده است ، بريدى و به اموال و ميراثهاى قريش دست يازيدى و با زور و ستم آن را در زمره اموال بيت المال درآوردى . اى پسر عبدالعزيز از خدا بترس و مراقب باش كه اهل بيت خود را به ظلم و ستم كردن بر ايشان ويژه كردى ، آرى سوگند به خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به آن همه خصايص مخصوص فرموده است با اين ولايت خود كه از نخست هم آن را براى خود مايه گرفتارى مى دانستى ، از خداوند دورتر شدى ، از پاره اى كارهاى خود دست كوتاه كن و بدان كه در ديدگاه و اختيار پروردگار نيرومند درهم شكننده هستى و هرگز تو را بر اين كارها كه در آن هستى ، رها نمى فرمايد.
گويند: عمر بن عبدالعزيز پاسخ او را چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات را خواندم و هم اكنون پاسخت را همان گونه مى دهم . اى پسر وليد، آغاز كارت چنين بود كه مادرت نباته كنيزى از قبيله سكون يمن بود كه در بازارهاى حمص مى گشت و به دكانها سر مى زد و خداوند به كار او داناتر است ، سرانجام او را ذبيان بن ذبيان در زمره غنايم مسلمانان خريد و به پدرت هديه داد كه به تو باردار شد، چه حامل و محمول نكوهيده اى ، و هنگامى كه پرورش يافتى ستمگرى ستيزگر بودى و اينك مى پندارى كه من از ستمگرانم زيرا تو را و خاندانت را از غنايم خداوند كه حق خويشاوندان نزديك پيامبر و بينوايان و بيوه زنان است ، محروم ساخته ام ، و حال آنكه ستمگرتر و رهاكننده تر پيمان خداوند كسى است كه تو را در كودكى و سفلگى به فرماندهى لشكر مسلمانان گماشت كه ميان ايشان به راءى خود حكومت كنى و در اين كار انگيزه اى جز دوستى پدر نسبت به فرزندش وجود نداشت . اى واى بر تو و واى بر پدرت كه روز قيامت دشمنان شما چه بسيارند، و ستمگرتر و بى وفاتر به پيمان خدا از من آن كسى است كه حجاج بن يوسف را بر دوپنجم اعراب حكومت داد تا خونهاى حرام را بريزد و به حرام اموال را بگيرد، و ستمگرتر و پيمان شكننده تر از من نسبت به عهد خداوند كسى است كه قرة بن شريك را كه عربى صحرانشين و بى ادب بود بر مصر گماشت و به او در مورد موسيقى و باده نوشى و لهو و لعب اجازه داد، و باز ستمگرتر و پيمان شكن تر از من كسى است كه عثمان بن حيان را بر حجاز حاكم ساخت كه بر منبر رسول خدا شعرخوانى كند و كسى است كه براى عاليه همان زن بربرى سهمى از خمس قرار داد. بنابراين اى پسر نباته آرام باش و اگر اين كار بزرگ برگرداندن غنايم به اهل آن صورت بگيرد و آسوده شوم ، به تو و افراد خانواده ات بيشتر خواهم پرداخت و شما را به شاهراه برمى گردانم كه مدتى دراز است حق را رها كرده و كوره راهها را مى پيماييد.
آنچه كه از اين مهمتر است و اميدوارم آن را عمل كنم ، فروختن تو به بردگى است و تقسيم كردن بهاى تو ميان بينوايان و يتيمان و بيوه زنان كه هر يك از ايشان را بر تو حقى است و سلام بر ما، و سلام خدا هرگز به ستمگران نرسد.
اوزاعى روايت مى كند و مى گويد: هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز مستمرى هاى ويژه اى را كه خليفگان پيش از او براى افراد خاندانش مقرر داشته بودند قطع كرد، عنبسة بن سعيد در اين باره با او سخن گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ما را حق خويشاوندى است . عمر بن عبدالعزيز گفت : اگر اموال شخصى من فراوان شد. از شما خواهد بود، اما در اين اموال عمومى حق شما هم در آن ، همان حق كسى است كه در دورترين نقطه برك الغماد (134) زندگى مى كند و فقط دورى او مانع از آن است كه حق خود را بگيرد. به خدا سوگند معتقدم كه اگر چنان شود كه همه مردم زمين همين نظر شما را در مورد اين اموال پيدا كنند بدون ترديد عذابى نابودكننده از جانب خداوند بر ايشان نازل خواهد شد.
اسماعيل بن ابى حكيم مى گويد: روزى عمر بن عبدالعزيز به حاجب خود گفت : امروز كسى جز مروانيان را به حضور نمى پذيرم . چون مروانيان گرد آمدند، عمر بن عبدالعزيز به آنان گفت : اى بنى مروان به شما شرف و بهره فراوان و اموال بسيار رسيده است و چنين مى پندارم كه نيمى بلكه دوسوم اموال اين امت در دست شماست ، آنان خاموش ماندند. گفت : در اين مورد پاسخ مرا نمى دهيد؟ مردى از ايشان گفت : نظر تو چيست ؟ گفت : مى خواهم آن را از چنگ شما بيرون كشم و به بيت المال مسلمانان برگردانم . مردى ديگر از ايشان گفت : به خدا سوگند اين كار نخواهد شد تا ميان سرها و بدنهاى ما جدايى افتد، و به خدا سوگند ما از گذشتگان خود را تكفير نمى كنيم و فرزندان خود را به فقر نمى اندازيم . عمر بن عبدالعزيز گفت : به خدا سوگند اگر خودتان مرا در اين مورد يارى ندهيد كه حق را به حق دار رسانم ، چهره شما را خوار و زبون خواهم ساخت از حضور من برخيزيد و برويد.
نوفل بن فرات مى گويد: بنى مروان پيش عاتكه دختر مروان بن حكم از عمر بن عبدالعزيز شكايت كردند و گفتند: او بر گذشتگان و پيشينيان ما عيب مى گيرد و اموال ما را از باز مى گيرد. عاتكه كه در نظر مروانيان بزرگ بود، اين موضوع را به عمر بن عبدالعزيز گفت . عمر گفت : عمه جان ، رسول خدا كه درود بر او و خاندانش باد رحلت فرمود و براى مردم جويبارى پرآب و آبشخور باقى گذاشت ، پس از آن حضرت دو مرد عهده دار آن جويبار شدند كه چيزى از آن را ويژه خود و خاندان خود قرار ندادند، سپس شخص سومى عهده دار شد كه از آن رود جدايى كرد و پس از او مردم از آن براى خودجويها جدا كردند تا آنجا كه آن رود بزرگ را به صورت خشك رودى درآوردند كه قطره اى آب در آن باقى نماند. سوگند به خدا كه اگر خدايم باقى گذارد همه اين جويها را خواهم بست تا آب به همان جويبار برگردد. عاتكه گفت : در اين صورت هم نبايد در حضور تو آنان دشنام داده شوند. گفت : چه كسى آنان را دشنام مى دهد، كسى شكايت خود را طرح و گزارش مى كند و من آن را رسيدگى و مالش را به او برمى گردانم .
وهيب بن ورد مى گويد: مروانيان بر در خانه عمر بن عبدالعزيز جمع شدند و به يكى از پسرانش گفتند: به پدرت بگو اجازه ورود به ما بدهد و اگر اجازه نداد، پيامى از ما به او برسان . عمر بن عبدالعزيز به آنان اجازه ورود نداد و گفت : بگو پيام خود را بگويند. آنان گفتند: به پدرت بگو خليفگان پيش از تو قدر و منزلت ما را مى شناختند و به ما عطا مى كردند. و حال آنكه پدرت ما را از آنچه كه در اختيار اوست محروم ساخته است . او پيش پدر برگشت و پيام ايشان را رساند، عمر بن عبدالعزيز گفت : پيش آنان برو و بگو من اگر عصيان پروردگارم كنم از عذاب روز برزگ سخت مى ترسم . (135)
سعيد بن عمار از قول اسماء دختر عبيد نقل مى كند كه مى گفته است : عنبسة بن سعيد بن عاص پيش عمر بن عبدالعزيز آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، خليفگان پيش از تو عطاهايى به ما مى دادند كه تو آن را از ما برداشته اى و من عائله مندم و آب و زمينى دارم ، اجازه فرماى به آنجا روم و هزينه نان خورهاى خود را به دست آورم . عمر گفت : آرى ، محبوب ترين شما در نظر ما كسى است كه هزينه خود را از ما كفايت كند. عنبسه بيرون رفت همين كه نزديك در رسيد عمر بن عبدالعزيز او را صدا كرد كه اى ابوخالد، ابوخالد برگشت ، عمر به او گفت : از مرگ بسيار ياد كن كه اگر در فقر و گرفتارى باشى ، زندگى را بر تو آسان مى دارد و اگر در فراخى و آسايش باشى ، آن را بر تو اعتدال مى بخشد.
عمر بن على بن مقدم مى گويد: پسرك سليمان بن عبدالملك به مزاحم گفت : مرا با اميرالمؤ منين كارى است ، مزاحم براى او اجازه گرفت و او را به حضور عمر بن عبدالعزيز برد. پسرك گفت : اى اميرالمؤ منين ، چرا زمين مرا گرفته اى ؟ گفت : پناه به خدا كه من زمينى را كه بر طبق مقررات اسلامى از آن كسى باشد بگيرم . پسرك گفت : اين قباله من است و آن را از آستين خود بيرون آورد و عمر آن را خواند و گفت : اصل اين زمين از چه كسى بوده است ؟ گفت : از مسلمانان . عمر بن عبدالعزيز گفت : پس در اين صورت مسلمانان بر آنان سزاوارترند. پسرك گفت : قباله ام را پس بده . عمر گفت : اگر اين قباله را پيش من نياورده بودى آن را مطالبه نمى كردم اما اينك كه آن را پيش من آورده اى ، اجازه نمى دهم كه با آن چيزى را كه از تو نيست مطالبه كنى ، پسرك گريست ، مزاحم با توجه به اينكه سليمان بن عبدالملك ، عمر بن عبدالعزيز را بر برادران خود مقدم داشته بود و او را به خلافت گماشته بود، به عمر بن عبدالعزيز گفت : با پسر سليمان چنين رفتار مى كنى ؟ عمر گفت : اى مزاحم ، واى بر تو، من در مورد او همان محبتى را احساس مى كنم كه نسبت به فرزندان خودم ولى نفس من از انجام دادن چنين كارى خوددارى مى كند.
اوزاعى روايت مى كند و مى گويد: هشام بن عبدالملك و سعيد بن خالد بن عمر بن عثمان بن عفان به عمر بن عبدالعزيز گفتند: اى اميرالمؤ منين ، در مورد كارهاى مربوط به دوره حكومت خود هرگونه مى خواهى رفتار كن ولى نسبت به خليفگانى كه پيش از تو بوده اند و كارهايى به سود و زيان خويش كرده اند، دخالت مكن كه بى نياز از آنى كه به خير و شر آنان كارى داشته باشى . عمر بن عبدالعزيز گفت : شما را به خدايى كه به پيشگاه او برمى گرديد، سوگند مى دهم كه اگر مردى بميرد و فرزندان كوچك و بزرگ از خود باقى بگذارد و بزرگان ، كوچكان را فريب دهند و اموال ايشان را بخورند و فرزندان كوچك به بلوغ شكايت بزرگترها را در مورد اموالشان پيش شما آورند، شما چگونه رفتار مى كنيد؟ گفتند: حقوق آنان را به تمام و كمال بر آنان مى گردانيم .
عمر بن عبدالعزيز گفت : من هم بسيارى از حاكمانى را كه پيش از من بوده اند، چنين ديده ام كه مردم را در پناه قدرت و حكومت خود گول زده اند و اموال مردم را به پيروان و ويژگان و خويشاوندان خود بخشيده اند، اينك كه من به حكومت رسيده ام براى اين شكايت پيش من آمده اند و مرا چاره اى جز آن كه اموال ضعيف را از قوى بگيرم و افراد ناتوان را در قبال زورمندان يارى دهم نيست ، آن دو گفتند: خداوند اميرمؤ منان را موفق بدارد.
ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه موارد اين عهدنامه مطلب تاريخى در خور توجهى نياورده است . بحثى پاكيزه در مورد قتل عمد و خطا و شبه عمد و شبه خطا آورده است و سپس پاره اى از نصايح بزرگان اعراب در پايان اين شرح بخشى از كارنامه اردشير بابكان را كه مشتمل بر نامه او به فرزندان و جانشينان اوست ، آورده است